امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

پیشگفتار

| شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

سلام دوستان عزیز در این وبلاگ تصمیم دارم ترجمه هام رو با شما عزیزان به اشتراک بگذارم امیدوارم از داستان اینقدر لذت ببرید که بتونید از اشتباهات من در ترجمه چشم پوشی کنید حقیقتا من مترجم خوبی نیستم و اینکارو فقط برای یادگیری زبان انگلیسی انجام میده محتما رمان کامل میشه اما به دلیل درس بیشتر از بیست دقیقه نمی تونم به ترجمه و ویراستاری بپردازم امیدوارم درک کنید چرا پارت ها کوتاه اند

 

برای تبادل لینک بهم پیام بدین

 

رمان درحال ترجمه ملکه فروتن(لونا)شنبه وپنج شنبه

رمان در حال ترجمه فرزند گرگینه یک شنبه دوشنبه

رمان در حال ترجمه یخ زده پارت گذاری سه شنبه و چهر شنبه

 

 

رمان ادم حوا مارک تواین

| شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۰ ب.ظ

گاهی یک کتاب ساده ،روان و مختصر هم میتواند کتاب خاصی باشد.این کتاب تفاوت های زن و مرد به زیبایی نشان داده است.هم نمی توانیم بگوییم این کتاب فوقع العاده است هم نمی توانیم بگوییم فوق العاده نیست.ادم و حوا یک کتاب خاص است.یک عاشقانه بکر...قصه ادم تنبل و بی حوصله(مثل مردا امروزی) و حوا کنجکاو و پرحرف است.  تا به حال به هرکی معرفی کردم ازش خوشش اومده (هم نسخه رایگان و هم نسخه چاپی در اینترنت موجود است)

 

دانلود

 

 

قسمت هایی از کتاب:

 

بعد از این همه سال فهمیدم که اون اوایل در مورد حوا اشتباه می‌کردم. زندگی کردن بیرون از بهشت اما با اون خیلی بهتر از زندگی کردن تو بهشت، اما بدون اونه. 


 

سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه و امروز: همه بدون دیدن اون. زمان زیادیه واسه تنها موندن. اما با این حال تنها بودن از اینکه حس کنی مزاحمی و نمیخوانت بهتره. باید یه همدم داشته باشم. فکر میکنم برای این کار ساخته شدم، واسه همین با حیوونا دوست میشم. اونا هم جذابن هم مودب و مهربون. هیچ وقت عنق نیستن و نمیذارن حس کنی مزاحمی. بهت لبخند می زنن و برات دم تکون میدن البته اگه دم داشته باشن. همیشه هم آماده بازی و سر و صدا کردن و اینور اونور گشتن یا هر کار دیگه ای که بگی هستن. ما با هم خیلی جاها رو گشتیم. بیشتر جاهای دنیا رو دیدم، شایدم همه دنیا رو. پس من اولین جهانگرد دنیام. اولین و تنها جهانگرد دنیا.؛ پرنده ها و حیوونا همه باهم دوستن و هیچ وقت باهم بحث و دعوا نمیکنن. اونا باهم حرف میزنن. با منم حرف میزنن. اما احتمالا به یه زبون خارجی صحبت میکنن چون من حتا یک کلمه از حرفاشون رو نمیفهمم. با این حال وقتی من باهاشون حرف میزنم میفهمند چی میگم، مخصوصا سگ و فیل. این باعث خجالت منه، چون نشون میده از من با هوشترن، بنابراین نسبت به من برتری دارن. این من رو اذیت میکنه چون میخوام فقط خودم تجربه اصلی باشم.؛


 

حوا: این دنیای نوساز و بزرگ قشنگترین اثر هنریه
حوا: گاهی از خودم میپرسم این موجود واقعا به چه دردی میخوره؟ اصلا قلب داره؟
حوا: خیلی کم حرف میزنه. شاید چون باهوش نیست و به این مسئله حساسه و میخواد پنهونش کنه
آدم: به من گفت از یه دنده من که از بدنم گرفته شده، ساختنش. حرفش یکم مشکوکه، چون همه دنده هام سر جاشون
آدم: او همراه خوبیه و میدونم اگه نبود، خیلی تنها و افسرده میشدم
آدم: زندگی کردن بیرون از بهشت، اما با حوا، خیلی بهتر از زندگی کردن تو بهشت، اما بدونه اونه
آدم: واسه اینکه زیر بارون نمونم یه سر پناه ساختم، اما اونجا هم نتونستم آرامش داشته باشم... اون موجود جدید (حوا) مزاحم شد و وقتی سعی کردم بیرونش کنم، از سوراخهایی که باهاش میبینه آب بیرون میومد، و اون با پشت پنجه هاش پاکشون میکرد و از خودش صدایی رو درمیآورد که حیونا وقتی ناراحتن درمیآرن.؛




حوا: قبل از این، انقدر به همه ی چیزهای قشنگ علاقه داشتم، که مثل گیجا، فقط دستمو طرفشون دراز میکردم. بعضی وقتها خیلی دور بودن، و بعضی وقتها چند سانتیمتر باهام فاصله داشتن. اما من فکر میکردم چند متر ازم دورن، خیلی وقتا کلی هم خار تو این فاصله بود! اینطوری یه درسی رو یاد گرفتم، در ضمن واسه خودم یه قانون ساختم: اولین قانون من: «یک تجربۀ زخمی از خار دوری میکند»... گمونم واسه کسی به سن و سال من، نتیجه گیری خوبیه. 

 

یخ زده پارت چهارم

| شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۱ ب.ظ

سریع دور شدم و انها به کار قبلیشان ادامه دادند روی پله ها دویدم و از انجا خارج شدم مطمئن نیستم که از امی خوشم امد یا نه او مطمئناً ... با اعتماد به نفس  بود.

            کلاس انگلیسی را دقیقاً همان جایی که مشتاق خانم برنز گفته بود ، پیدا کردم. آقای اسکات مردی با یک هیکل مردانه و بازوهای ورزشکاری و پاهای دراز و عینک های گردش که در انتهای بینی اش قرار داشت. او موهای بلوند فرفری داشت که ژل زیادی به ان زده بود.

            "آه ، مگان واکر؟"

            به او نگاه کردم تا ببینم چرا او از من را پرسید چون مطمئن نیست مگان منم یا به دلیل اینکه او نمی تواند به درستی من را ببیند.

            "بله ". نام خانوادگی من واکر نبود ، اما من اصلاً زحمت اصلاح او را نداشتم. توضیحم هیچ فایده ای برای او نداشت. واکرها هنگامی که سه ساله بودم ، مرا به عنوان فرزند قبول کردند ، بنابراین آنها تنها خانواده من بودند. والدین عاشقم مرا در پیاده روی نزدیکترین بیمارستان در نوزادی رها کرده بودند ، بنابراین من آرزوی دیدار مجدد انها را نداشتم.

            "مگان ،روی یک صندلی بشین." حدود دوازده دانش آموز با علاقه زیادی به من خیره شده بود.به لبخند تصنعی انها جواب دادم "سلام"

             چند نفر از آنها زمزمه می کردند ، یک دختر با موهای بلوند که توی صورتش ریخته بود و چشمان قهوه ای بزرگ که ارامش خوبی به من می داد گفت: "سلام "،اشتیاق در چشمانش می درخشید. "من شارلوت هستم." من به سمت او رفتم

            کیف کتابم را روی میز کنارش انداختم و نشستم. "سلام."

            ما چیز دیگری را نگفتیم ، زیرا آقای اسکات درس را شروع کرد. ما در حال خواندن سالار مگس ها بودیم و می بایست برای ان گزارشی بنویسیم گزارش نویسی صدای ناله و غرغر بچه ها را در آورده بود

          شارلوت یواشگی در گوشم گفت  "من قبلاً اونو خوندم الان اصلا از خوندش لذت نمی برم" ،

            به او لبخند زدم و زمزمه کردم ، "اشکال ندارهما فقط وقتی می خواهیم گزارشی بنویسیم ، به صورت کلی دریاره اش می نویسیم. "

            ساعت ناهار جالب بود ، حقیقتا مدرسه خیلی کوچکتر از ان بود که سالن غذا خوری داشته یاشد . درعوض ، همه در راهروها می خوردند ،بچه ها به دیوار یا کمدهایشان تکیه می دادند بعضی روی نیمکت های راهرو جا خوش کرده بودند. بعضی از دانش آموزان دوازدهمی برای ناهار از  مدرسه خارج شدند

            از شارلوت در حالی که کیسه ناهار را از کمدش بیرون می آورد پرسیدم" ما اجازه خروج ازمدرسه رو نداریم؟".

            "نه تا وقتی که دوازدهمی نباشیم "  یک ساندویچ کوچک را به بیرون کشید. "کمی ساندویچ کره بادام زمینی با ژله دارم." او با من تا کمدم  آمد روی کمد ها با خطی بزرگ نام هر کس نوشته شده بود

"من حدس می زنم که باید در کمدم رو قفل کنم."

            "وای نه." با بهت گفت احمق نباش ، هیچ کس اینجا دزدی نمی کنه همه اینجا همدیگرو می شناسند"

 

            ما در انتهای راهرو روی یکی از نیمکت ها نشستیم و من از این فرصت استفاده کردم تا بیشتر همکلاسی های جدیدم را بررسی کنم.

یک گروه از پنج دختردر راهرو ایستاده بودند و جلو کمد ها با صدای بلند با یکدیگر صحبت می کردند. دوباره به انها نگاه کردم یکی از آنها امی بود ، دختری که قبلا او را دیده بودم. نکته عجیب این بود که هرکدام از دخترها هم قد یا بلند تر از امی با پوستی رنگ پریده و موهای بلوند داشتند.

 

            من زمزمه کردم: "چه قدر شبیه هم هستن؟"

 

            شارلوت از ساندویچ کره بادام زمینی اش نگاه کرد و لبخندی زد. " گروه آریانی رو می گی؟"

 

            "گروه چی؟"

 

            "درباره اش نمی دونی مسابقه آریانی ؟ " شارلوت با نیمی از ساندویچش در راهرو کوچک پوزخند زد و حرکت کرد. "می دونی اونا معروف ترین دخترای گراند پرین. "

 

            یک دقیقه طول کشید تا بفهمم او شوخی می کند. چشمکی بهش زدم به پشت سالن نگاه کردم تا امی را که مستقیماً به من خیره شده بود پیدا کنم. او به چشمان من خیره شده بود و دختران دیگر همه به من نگاه می کردند. نمی توانم از این بابت کمی احساس نگرانی کنم.

 

            "آه" شارلوت به طور ناگهانی روی نیمکت پیچید و به من خیره شد. "لعنتی ، من باید می دونستم."

 

            "چی؟" به او خیره شدم ، گیج شدم.

 

            او به من هشدار داد "تومثل آنها به نظر می رسی اونا حتما دنبالت میان"

 

            خندیدم ، مطمئناً او شوخی می کند ، اما وقتی نگاه کردم ، امی و گروهش واقعاً نزدیک شدند.

 

            من ارام به شارلوت زمزمه کردم "هیس تو شوخی نمی کردی اونا واقعا اومدن "

            آنها متوقف شدند و مرا با خونسردی مشاهده کردند ، و من امیدوارم که چهره منم به همان اندازه  انها باشه. شباهت بسیار عجیب و غریب بود انگار ان پنج نفر خواهرند.

 

            امی گفت: "سلام مگان." "اینا دوستان منن ، مارگارت ، بکا ، استیسی و آلیشیا."

 

            گفتم: "سلام ،" "از آشنایی با همه شما خوشبختم." دروغ گفتم. خوب نبود ، استرس داشتم

 

            چهار دختر پشت سر امی به ما ملحق شدندو بکا  بلندترین دختر در سمت راست ایستاده بود ، لبخندی خجالتی به من زد.

 

            "مگان ما قصد داریم بعد از مدرسه به کافی شاپ پایین خیابان برویم. خوشحال میشیم همراه ما بیایی. " او به شارلوت لبخند کمرنگی زد و با بی میلی کفت "اگر دوست داری تو هم می تونی بیایی."

 

            شارلوت فقط سرش را خاروند و با تعجب به او نگاه کرد ، اما امی داشت به من نگاه می کرد.

 

            "اوه" ، من زمزمه کردم "مطمئنا ، باشه. خوب به نظر می رسد. "

 

            امی چرخید و دوستانش که پشت او ایستاده بودند به انتهای راهرو رفتند ، بکا قبل از رفتن لبخند کوچک دیگری به من زد

 

            گفتم: "خوب این عجیب بود؟."

 

            چشمان قهوه ای شارلوت گرد شده  بود. "اونها از من خواستند که همراهشون بیایم. هیچ وقت به من چنین پیشنهادی نداده بودند. "

 

            نگاهم به دوست جدیدم افتاد و کمی نگران شدم. من به شدت مشکوک شدم که امی چرا اینقدر با من گرم گرفتو صمیمی شد "من واقعا نمی دونم چکار کنیم، شارلوت. شاید نباید بریم اوناعجیب و غریب به نظر می رسیدند .... "

 

            شارلوت خندید. "خوب ، یقینا می خوان با تو دوست بشن. بهتره من همراهت بیام تا مطمئن بشم اونا تو رو تو گیر نمی ندازن و عضو اون گروه نمی شی. "

 

"خوشحال میشم تو هم با من بیایی.اونا حتی به من نگفتند که به کدوم کافی شاپ می روند. من اینجا کاملاً تازه واردم هیچ نظری ندارم."

 

            شارلوت بلافاصله گفت: "اوه ، این فردو میروند.همیشه بعد از مدرسه به  این می روند. این یه کار رایج تو شهره"

 

            سعی کردم مشتاق  به نظر نرسم. "عالیه."

 

            "کالیفرنیا چطوریه؟" شارلوت مشتاقانه گفت. "باید همیشه داغ باشد."

 

            آهی کشیدم ، کاش می توانستم فکر سواحل آفتاب زده و آسمان آبی روشن را از ذهنم دور کنم. "بله ، هواش خیلی گرمه."

 

            شارلوت دلسوز به نظر می رسید. "پس ، چرا اینجا اومدید ؟"

 

"پدر و مادر من در اینجا شغل پیدا کردند." "حقوقشون بالاتره."

 

            "آه" شارلوت تکون داد. "هوای اینجا کشنده است. من دو سال پیش از ویکتوریا در جزیره ونکوور به اومدم اونجا هم سرد بود اما سرمای اینجا به پای هیچ جایی نمی رسه. "

         "اره سرما به مغز استخون ادم می رسه ،"

            "دقیقا و سپس زنگ به صدا درآمد و تمام دانش آموزان با غرغر به کلاس هایشان برگشتن.

 

جزءاز کل از اسمش نترسید اسمش گنده است بوی فلسفه می دهد فلسفه همیشه سنگین است برای خواندش از مغزتان کار بکشیدو مغزتان هی ATP بسوزاند اما من به شما می گویم اشتباه می کنید نمی گویم فلسفه نیست چرا که هست اما انچنان شیرین است که مثل تار عنکبوت به دستتان می چسبد اگر باور ندارید همین حالا امتحان کنید وقتی دنبال تکه های کتاب بود ریویو دوستی دیدم که به حق از من زیبا تر مطلب را ادا کرده بنابراین بقیه پست خودم را پاک کردم  و ان را برای شما می گذارم

دانلود


 

 

"به نظرم اینکه همه بگن یه کتابی خوبه و ما هم شروع کنیم به خوندش دقیقا به اندازه ی لو رفتن داستان و بی مزه شدنِ بعد خوندنش میمونه , احتمالا دوست داشتم خودم بیام و به عنوان اولین نفر بگم بابا این عجب چیزی بود ! وای خدای من :)
چون با نگاه خوندن یک کتاب عالی از نوع شاهکار شروعش کردم توقم بالا بود و جالب اینجاست که توی ذوقم هم نخورد و توقعم خورد نشد ! جدا خوب بود و حوصلم رو هم هیچ کجاش زیاد سر نبرد تازه یک جاهایی هم ضربان قلبم رو وحشتناک بالا برد ! گاهی طنز تلخش میخندوند و بعد خنده به فکر فرو میرفتم که دختر چرا داری برای یک واقعیت که توی یک داستان جلوی صورتت ریشخند میزنه , میخندی؟ کجاش خنده داره ؟ ! جای فکر داره اون هم از نوع عمیقش ...
نمیدونم چرا و چطور ولی وقتی کتاب رو تموم کردم از خودم پرسیدم نکنه تو هم یک مارتین دین عوضی باشی خودت خبر نداری ؟ نکنه زیر پوست علایقت در مورد کشف خدا تو هم یک پوچ گرا باشی که برای فرار از مرگش , البته به قول مارتین دین ! داری با خدات حرف میزنی ! بعد دیدم نه مثل اینکه مارتین توی پوچی بیش از حدش مُرد و حتی اگر برچسبش در مورد امثال من و علایق مون به خدا اینطوری بیان شده باشه و حقیقت هم داشته باشه ترجیح میدم همینطوری که هستم بمونم ؛ نمیدونم چرا ولی واقعا نمیشه شخصیت های کتاب رو اونطور که دلم میخواد قضاوت کنم , یه حالتی هستن که انگاری نوع زندگیشون رو قبلا زندگی کردیم و قابل قضاوت نیستن , حالا نه به اون صورت , نه به اون شکل و با اون جزئیات زندگی شون , ولی انگاری همه ی ما حسادت هایی داشتیم که یه جاهایی زندگی خودمون و بقیه رو با داشتنش به خرابی کشیدیم یا حداقل یه خش ریزی روش انداختیم , یا همه ی ما از درون فکر میکنیم خیلی خاصیم یا برعکس خیلی پوچیم وهیچیم , یا حتی خود من که همزاد پنداریم با جسپر این اواخر کتاب خیلی زیاد بود چون یه چند وقت قبل فکر میکردم خیلی شبیه پدرم هستم ! و نمیخوام باشم ! آدم خوبیه ولی مگر من قرار نبود یک آدم جدید به این دنیا بیام و شخصیتم یه مدل جدیدتری از ورژن والدینم باشه و شکل بگیره و به اصلاح جهش کنه ؟ بعد مثل جسپر به این رسیدم که ترکیبی از والدینمم و لازم نیست بترسم چون ترکیبی از خود به اصطلاح جهش یافته ام هم هستم !
منم یه تری توی زندگیم دارم ! لعنتی همیشه خدا هم موفقه :) خب نوش جونش ولی سعی نکردم بکشمش پایین یا با ایده هام و حسادتم گند بزنم بهش , همیشه کمکش کردم و هواش رو داشتم نه از سر دلسوزی و یا ترحم بعد نابودی از سر حسادت ! برعکس فقط برای کمک جهت ترقی بیشتر ! این کتاب لعنتی خوب گوشه ای از زندگی همه ی ما میتونه باشه و واقعیت هایی رو به خاطرمون بیاره که ببینیم با خودمون و باور هامون و اون نقطه ی سیاه درونی که معلوم نیست کی و از کجا میزنه بیرون و چه چیزی رو به بار میاره چند چندیم , هرچی که هست شاید هم تری باشیم هم مارتین هم جسپر , من که یکمی یه جاهایی شبیه هر سه هستم ! با کمال تعجب و همین باعث شد بعد تموم شدن کتاب خیره به یک نقطه شم و بگم بابا این شاهکار بود ولی دوستش نداشتم ! زیادی آینه هست برای من یا بقیه و اصولا ما آدم ها بدمون میاد یکی آینه بشه یا آینه ای کوچیک از زندگی مون برش بخوره و توی یه کتاب با یه داستان خیلی خیلی متفاوت نوشته بشه !
تمام قد برای نویسنده ی نابغه اش می ایستم و کف میزنم که دنیای ما آدم ها رو اینقدر زیبا و جالب به تصویر کشیده , دنیایی پر از غریزه های بی انتها , و غریزه ی نجات از مرگ یا با خدایی یا بی خدایی و غریزه های بزرگ عجیب مثل نجات مردم و دنیا از حماقت هاشون در انتخاب این ها یا هرچیز دیگه ای , یا مثل انوک که فقط دنبال غریزه ی سکوت و جزء کوچک معنوی خودش بودنه (البته فقط گاهی!) و جدا این روزها خیلی شبیهش شدم و همش سرم توی کتاب های مراقبه هست و یادگیری شون ... یا مثل مارتین لا ادری و بی خدا که خدا نکنه شبیه این بخش از وجودش باشم که جالبه هم انوک هم مارتین این غریزه ی کلی رو دارن که این چیزها رو به بقیه منتقل کنن و دنیا و مردم رو نجات بدن اون هم خیلی شدید با عتاب و زور و نقشه و باز هم دوست ندارم اینطوری باشم !
نمود پیدا کردن جزئی توی یک کتاب ترسناک نیست , خصوصا اگر کتاب جزء از کل باشه , به هر حال نفس ما انسان ها یکیه و این اصلا جای تعجب نداره و تعجب من رو هم بی معنی میکنه و باید باهاش کنار بیام و یا با خوندن شباهت هامون کنار بیایم شایدم اینقدر که من با دقت خوندم کسی نخوندش و با خودش بگه این ریویو نویس زیاد به خودش گرفته بود ! این که همش یه داستانِ در موردِ..."

 

 

 

 

وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند «هی. همه دارن از روی پل می پرند پایین، تو چرا نمی پری؟»

هیچ‌وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی‌ام را از دست دادم...
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی می‌کنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانه‌ ها از دست می‌روند و زندگی‌ها گم می‌شوند. ولی هیچکس چمدانش را نمی‌بندد و به چراگاهی امن‌تر نمی‌رود. فقط اشک‌شان را پاک می‌کنند و مردگان‌شان را دفن می‌کنند و بچه‌ های بیشتر می‌آورند و پایشان را در زمین محکم‌تر می‌کنند

 

دیالوگهای ماندگار سمفونی مردگان

| چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ب.ظ

به زودی خلاصه و لینک دانلود سمفونی رو رو وبلاگ میزارم

پدر پرسید: دنبال چی می­گردی؟
آیدین: دنبال خودم
پدر: گم شو

 


مردم پشت خدا هم حرف می زنند
 


پدر به میان آتش چشم دوخت. کمی دقت کردو گفت: باباگوریو. اورهان این باباگوریو نیست ؟

من دیدم کتاب تازه گر گرفته بود گفتم: چرا
گفت: مگر من قبلا این کتاب را پاره نکرده بودم ؟ گفتم: دوباره خریده
گفت: من هم دوباره نابودش می کنم.
پدر کتاب را در دست گرفت و از وسط جر داد
بعد از کمر پاره اش کرد و آنقدر کاغذها را پاره کرد تا کف اتاق پر از کاغذ شد. جر می داد و پاره می پاشید
هوار هم می کشید. گفت: توخانه من این اراجیف را نیاور
موقعی هم که بیرون می رفت به سبیل کم پشت آیدین نگاه کرد که حالا خوب لب بالاش را پوشانده بود. گفت:
با این سبیل کجا را می خواهی پاره کنی ؟

کتاب های خاص قسمت اول پدر ان دیگری

| چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۷ ب.ظ

دوستان سلام برخلاف قلی که داده بودم هر روز براتون ترجمه بزارم متاسفانه  هفته اینده نمی تونم پارت بزارم ادم بدقولی نیستم اما داره به درسم لطمه وارد می کنه و امیدوارم شما استرس های منو درک کنین الان هم دقت کنین به خاطر وقت نداشتن بدون ویراستاری پست های قبلیم رو می فرستادم خیلی اشتباه داشت البته که هر زمان وقت ازاد داشتم براتون تایپ می کنم  و پست جدید می گذارم در کل کتاب ها رو تموم می کنم از این به جای ترجمه های خودم معرفی کتاب های زیبا وبلاگ قبلیم رو براتون می ذارم این کتاباها خلق نشدند تا فقط خونده بشوند بلکه باید انها را ذره ذره جویدو مزه کرد

تبریک سال جدید خدمت دوستان کتابخوان ((با تاخیر))

 

من سال گذشته خیلی درس داشتم به خاطر همین مطالعه کتاب های ازادم برخی ماه ها به زیر صفر  می رسید بنابراین کتاب تروتازه ای تو دست و بالم نیست که خاص باشه  اما چند تا کتاب هست که زمانی نوجوون بودم خوندمش و خیلی لذت بردم و البته شما هم اگه زیر15 سال سن دارید از خوندن پدر ان دیگری بیشتر از بقیه کیف می کنید کتابی که چند وقت پیش فیلمش هم روی پرده سینا هم رفت اما هیچ فیلمی رو ندیدم که از کتابش جذابتر باشه

کتاب های خاص

پدر ان دیگری

شهاب پسر بچه ایست که حرف نمیزد، تنها دوستش خیالی است و همیشه دردسرساز است این کودک چنان شما را شیفته خود میکند که با خنده می خندید با گریه اش اشک در چشمانت حلقه میزند

هم نسخهPDFوهم نسخه چاپی کتاب موجوده

  دانلود نسخه PDF

قسمت هایی از کتاب کاش می توانستم فحش بدهم ، تمام بچه ها فحش بلدند ، از میان تمام حرفها فحش را تشخیص می دادم و آنها را به دقت به خاطر می سپردم که البته معنی بعضی از آنها را می فهمیدم مثل پدر سگ و معنی بعضی ها را نه نمی دانستم . یکبار یکی از بچه ها کوچه به خسرو گفت تو مادر قهوه ای ، خسرو آنقدر عصبانی شد که پرید و همدیگر را کلی زدن ، من خیلی فکر کردم که این کلمه یعنی چی که مادر ادم قهوه ای باشد . مگر چه اشکالی دارد ؟ ببی گفت : قهوه ای اسم یه رنگه ، حتمامادرش از رنگ قهوه ای خوشش نمی آد ، من گفتم : خوب منم بدم می آید دوست دارم مامانم مانتو صورتی بپوشد ، مدتی گیج بودیم تا اینکه اسی گفت : شاید منظورش قهوه خوردنی باشد ، من گفتم مادر چاییه هم بده ، چقدر خنده دار! این بزرگا چقدر خنگن ، چه چیزهایی واسه خودشون درست می کنند ، سه تایی خیلی خندیدیم . اسی هرچیزی که توی اتاق بود به مادر گفت و ما از خنده غش می کردیم ، مادر صندلی ، مادر میز ، ببی گفت باید خوردنی باشد ، مادر لوبیا ، مادر خورشت

یخ زده پارت3

| چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ

تمام مدت حرف های او را شنیدم که با دوستش از پشت تلفن صحبت می کرد و حرف هایش چیزی را در من برانگیخته بود. نه غم ، چیز دیگری. چیزی آتشین. من فکر می کنم نفرتخودم هم فاز دختره رو درک نمی کنم
کامیون در جلوی یک ساختمان بزرگ و بژ رنگ که با یخ به زشتی تزیین شده بود ایستاد
"می خوای تا دم در باهات بیام"

چرخیدم و به دیو لبخند روشن بزرگی بخشیدم ، بهترین لبخندی که می توانستم. "نه ، همه چیزخوبه ، متشکرم. بهترمی شوم."

او تردید کرد و سپس به جلو امدم و صورتم را بوسید  "خوب ، روز خوبی داشته باشی. یادت باشه اگر به چیزی نیاز داشتی ، موبایلم روشنه"

"ممنون"

 پیاده شدم ، چکمه هایم در برف فرو می رفتند و کیف کتابم را جابجا کردم تا بندش راحت تر روی شانه ام قرار گیرد

"خداحافظ ، مگان."

من به سمت مدرسه ام که  مثل صندوق کفش بژی بود رفتم و احساس کردم که معده ام از هیجان درد گرفته کمی که از کامیون دور شدم هیجانم بیشتر شد. بچه های بزرگتر خودشان ماشین داشتند و من حدس می زنم که پارکینگ نیمه پر باشه ،. من نمی توانم گواهینامه ام را تا سال آینده بگیرم ، اما الان مطمئن نبود گواهینامه بخوام من همیشه تصور می کردم که از سقف ماشین بیرون می رفتم و باد موهایم تکان میداد و روی صندلی ام بالا پایین می پریدم اما حالا به نظر می رسد که من در ده پا برف گیر کردم و به جای ساحل گرم در دریای یخی باید شنا کنم

به جلوی در رسیدم. در مدرسه قدیمی من ، گروه هایی از بچه ها را پیدا می کردید که کنار ورودی لم دادند وسیگار می کشیدند یا پوکر بازی می کردند ، بچه های سرخپوست کارت های جادویی یا هر چیز دیگری را بازی می کردند ....

اما اینجا هیچ کس نبود معلومه چون هوا خیلی سرد بود. من جلو در در سالن مدرسه ایستادم . یک تابلوبرنزی در کنار آن قرار داشت "گراند پریری "

و دستگیره را گرفتم و در را هل دادم حتی با وجود دستکش هایم دستگیره بسیارسرد بود.

"خوب  در این  شهر لعنتی هیچ چیز خوب پیش نمی رود."

در را باز کردم ، هوای گرم با عجله در حالی که داخل خانه می شوم ، مرا ملاقات کرد. دفتر سمت راست من بود ، جایی که یک زن کوچک ، موی قهوه ای با عینک های سیاه و سفید با قاب بزرگی پشت یک میز بزرگ نشسته بود. او مرا دید و با اشتیاق به سمتم امد

"شما باید مگان باشید! بفرمایید همه کار های شما انجام شده "

این هم دلگرم کننده و هم کمی نگران کننده بود. خوب بود که ازم گرمی استقبال می شد، اما صادقانه بگویم ، اگر زن همه دانش آموزان خود را تشخیص می داد و می دانست که من یکی از آنها نیستم ، واقعاً این مدرسه چقدر بزرگ است؟

"سلام."

 به سمت میز رفتم و هر دو آرنج را در بالای ان تکیه دادم و همانطور که به اطراف نگاه کردم دستکشهای سنگین ام را لمس کردم. دیوارها با پلاک ها و جوایزی که دانشجویان برنده شده بودند تزئین شده بودند و زن کوچک شاد ظاهراً سعی کرده بود دفتر مرکزی را با گیاهان گلدان و یک نخل مصنوعی تزیین کند.
او گفت: "من خانم سوزانم و خیلی خوشحالم که شما را ملاقات کردم." او به بالای میز رسید و دستم را گرفت. "اوه! دستهای شما قندیل بسته است پس از اومدن از کالیفرنیا باید با این اب و هوای گند بسازید. "

گفتم: "اره اینجا متفاوته." اضهاراملاش درسته؟ هر نوع  هیجان و شور و شوقی در این مکان کار سختی بود.

"اولین کلاستان زبان انگلیسی است." خانم برنز یک برگه کاغذ به من داد. "این برنامه کلاسی شما خواهد بود. زبان انگلیسی برنامه هر روز این ترمتونه. فقط از پله ها پایین بروید، بعد سمت چپ راهرو آخرین کلاس آقای اسکات امسال تدریس می کند ، او فوق العاده است. "
"ممنون." برنامه را گرفتم و دفتر بیرون رفتم.
خانم سوزان گفت " خوش آمدی عزیزم "
از راهرو پایین می رفتم و به هر کلاس می رسیدم با خیال راحت به داخل ان نگاه می کردم. همه درها باز بود و از بین بچه های کوچک راهم را باز می کردم. به در دولنگه ای رسیدم ان را باز کردم خجالت کشیدم و مبهوت شدم چون یک جفت بجه در حال بوسیدن بودند

"اوه" خون به گونه هایم هجوم آورد. "متاسفم."

دختر که یک بلوند قد بلند بود که لباس بنفش رنگی پوشیده بود  ، با نگاه کنجکاوی به من خیره شد او تقریباً هم من قد بود
دختر گفت: "تو تازه واردی. من امی ام اسم شما " دختر با اعتماد به نفس بالایی صحبت می کرد

             "مگان" به او و دوستش دست دادم

             امی گفت: "خوشحالم که شما را ملاقات کردم شما هم ابتدا با اقای اسکات کلاس دارید؟"

 

             "بله." کوتاه جواب دادم، بدجوری دلم  می خواستم که مکالمه را پایان دهم.

 

             "خوبه" امی به سمت پسر برگشت و یقه اش را گرفت "من تو را دراونجا می بینم ، مگان."

یخ زده پارت دوم

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ

 " مگان نونت رو بخور."

    "این نون سوخته" من از زیر موی چشمانم بی رحمانه به مادرم نگاه می کردم ، بیشتر به این دلیل که می دانستم او از این کار متنفر است. "من اونو نمی خوام."

   "تو اونو سوزوندی ، چطوری می خوری؟" او داشت به استفانی نگاه می کرد این هیولا کوچک ، کره بادام زمینی و مربا را روی تست گذاشت و داشت اشپز خانه را کثیف می کرد حقیقتا این اشپز خانه درخشان که هفته پیش توسط چند دکوراتیو دکور شده بود با بچه های کثیفی که در این خانه زندگی می کردند در تناقض بود

   دیوکه باهاش راحت از مادرم بودم با خوشحالی و سوت زنان وارد اتاق شد

     "صبح بخیر"

 

    جنت گفت "مگان رو به مدرسه ببر ، و مطمئن شو که نان تست لعنتیش رو می خوره." او لحظه دیگردگرگون شد و به استفانی لبخند مضحکی زد و از توانایی دخترش در خوردن توت فرنگی به شکلی دوست داشتنی به وجد اومد چه استعدادی

 

            دیو به من علامت داد که می تونیم از آنجا خارج شویم هر دو با عجله از آشپزخانه خارج شدیم.

 

            چند دقیقه طول کشید تا از در خارج شویم. در کالیفرنیا می توانید با لباس نازکی بیرون بروید در حالی که در این جا باید اینجا ژاکت هایی که روی هم بپوشین تا جرئت کنید از خانه پایتان را بیرون بگذارید من و دیو انقدر خودمان را در لباس گرم پوشیدیم که شیبه هیوولایی غول پیکر شدیم از خودم پرسیدم که آیا می تونم از درون در خارج شوم؟شک دارم

 

حتی با وجود چندین لایه لباس گرم، هنوز هم سرمای تلخی مرا فرا گرفته بود. خوشبختانه برف متراکم بود ، بنابراین برای رسیدن به کامیون نگران این نبودیم در برف گیر کنیم

 

تابش خیره کننده ای که برف ایجاد کرده بود ، به من چشمک می زد و به شنیدن صدای قدم هایم در برف گوش می دادم. در کنار مسافر کامیون بزرگ سیاه ایستادم وتلاش کردم تا در را باز کنم که بتوانم روی صندلی های چرم جا گیر شوم. واکرها هنگام حرکت به اینجا کامیونی خریدند

       دیوید وقتی کامیون به سمت زندگی پرید ، به من لبخند زد و گفت "برای روز اول هیجان زده ای؟"

 

            خب چندان با او موافق نبودم"یک جور هایی. من عصبی ام. "

 دیو و جنت واکر بدون اینکه حتی از من بپرسند که آیا می خواهم مهاجرت کنم، من را به گرند پری اوردند و حالا مجبور شدم دانش آموز جدید مدرسه هک شوم. چه اتفاقی میفته اگر آنها گوسفند گاو یا چیز دیگری به سمت من بندازند؟ (یعنی از اومدنش خوشحال نشن و اذیتش کنن)

 

            دیو گفت: "دیگه خیلی نمونده حتی اگر مدرست رو دوست نداشته باشی قبل از اونکه بدونی فارغ التحصیل می شی."

 

            من مطمئن نیستم که این جمله مرا ارام کرد یا نه...

            سرانجام کامیون یخ زده و دیو به آرامی از جاده خارج شد. من امیدوار بودم که او متوجه نشود که چقدر محکم دستگیره درب را چسباندم. پدر و مادرم راننده های بدی نبودند ، اما او یک کالیفرنیایی بود و هیچ تجربه ای برای رانندگی در برف نداشت.

            "تو تجربه جدیدت  رو امروز نیز آغاز می کنی"اب دهانم را قورت دادم و سعی کردم جلوی فکر کردن درباره اینکه مدرسه جدید من چقدر افتضاح است را بگیرم "

            دیو با لبخند نازک گفت "خوش حال باش برای اولین بار  از خونه بیرون اومدی.". چشمانش خسته بود و به نظر می رسید خطوط اخم در اطراف دهان او در چند سال گذشته عمیق تر شده است. من نمی توانستم تصور کنم که چرا با جنت ازدواج کرده است ، و من صادقانه نمی دانم که چرا او هنوز هم با اوبود. احتمالاً ربطی به فرزندشان استفانی دارد. من نمی دانم که آیا او تا به حال پشیمان از ازدواجش است یا نه؟.می دانم که جنت پشیمانه  زیرا دکتر ها به او گفتند که او نمی تواند بچه داشته باشد. خوب ، معلوم شده که او می تواند بچه داشته باشد ، و حالا او مجبوره با یک کودک و یک نوجوان سرکش کنار بیاد.

من پیش از تو

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۲ ب.ظ

رمان من پیش از تو اثر جوجو مویز

من پیش از تو داستان دختری است که کارش را در یک کافه زیبا از دس داده حال به عنوان یک پرستار برای پسری معلول کار می کند در حقیقت کار او این است که او را شاد و به زندگی امیدوار کند تا به مرکز خودکشی نرود او که در این راه عاشق پسر می شود ایا می تواند پسر را پشیمان کند

 

 

دانلود رمان

رمان امپراطوری گرگ ها

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۲ ب.ظ

این رمان اگرچه کار یک خانم ایرانی است اما تا حدودی به کیفیت رمان خارجی نزدیکه تا حدودی که جلد اخر مجموعه که در حال نوشتنه هوش از سرتون می پرونه داستان درباره دختری است که در یک فاحشانه خانه بزرگ شده و روزی از فرار می کند به دل جنگل می رودو

امپراطوری گرگها (جلد اول)

لونا (ملکه فروتن )پارت4

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۷ ب.ظ

لیلی

در حالی که تمام مردم اطرافم از بازگشت رهبرشان احساس خوشبختی می کردندمن احساس تلخی داشتم ،.. هیچ کس بعد از ران که مرا قبل از شروع کلاس مجبور به زانو زدن کرد و دیگر آزار نداد. غیر از وضعیتی که قبلاً در اتاق تجربه کرده بودیم خب خوشحال بودم. بعد ناگهان همه مان احساس غم و اندوه شدید کردیم ، همه جفت های خود را صدا کردند و چک کردندکه حالشان خوب هست. تا آنجا که من می دانم همه خوب بوده اند. بتا هم خوب بود. نمی دانم چه اتفاقی افتاد که دستور بتا بروی من شکسته شد. من حتی نمی دانم که آیا به طور دائم شکسته شده است؟ از چک کردنش خیلی می ترسیدم

همه در دسته شاد بودند. خانم پرمفری حتی یک جایزه به من داد که باعث لبخندم من شد پول زیادی نبوداما من می توانم دو وعده ناهار رایگان با ان بخرم

چه کسی می داند تا کی می توانم ناهار بخورم؟ بعد از رسیدن آلفا ، او ممکن است دستور دهد من فوراً کشته شوم ، البته که این خوب است. حدس می زنم. من یک مازوخیست نیستم ، اما شاید در زندگی بعدیم یک مثل فرد عادی دوباره متولد شوم. یا چه می شود اگر آلفا مهربان باشد و به من ترحم کند. من هر چند شک دارم همه اعضای رده بالاتر دسته ظالم اند و مهربانی و لطف دز کارشان جایی ندارد. اینگونه همه چیز در دسته کار می کند. سربازانمان هم در میدان نبرد بی رحمانه هستند. این یکی از دلایلی است که جهان از دسته ما بیشتر می ترسد

من از روی تختخواب غلت می زنم و به ساعت زنگ دار شماته دار قدیمی خودم نگاه می کنم. تقریباً نیمه شب است. آنها به ما گفتند که آلفا  نیمه شب وارد می شود و یک جشن نمی خواهد. فقط مقامات عالی رتبه به استقبالش رفتند دستور داده شده است که مردم در خانهایشان باشند. اگرچه شک دارم امشب آنها بتوانند بخوابند. در همه جا احساس هیجان می کنم. من می دانم که هر کس که در دسته است ، بیدار است و منتظر ورود او است. از این گذشته ، سالهاست که منتظر او هستیم.

این بسته الان 13 سال است که آلفا ندارد. آلفا جدید هنگامی که فقط پنج سال داشت ، توسط شورا در نظر گرفته شده است. پدرش، آلفا ارنست سابق و لونا سوزان در یک عروسی که روز قبل از جانشینی آلفا جدید  که در خارج از قاره برگزار شد در کشته شدند. یک ارتش متشکل از یک هزار روژ که به عروسی کوچک پسر عموی لونا (ملکه گرگینه ها)حمله کرد. گفته می شد آلفا ارنست در هنگام حمله حداقل به پنجاه روژ کشته دشمنان می دانستند که تنها ضعف آلفا ما لونا او است. و  از پشت به لونا حمله کردند. هنگامی که لونا درگذشت ، آلفا ارنست ویران شد ، به نظر می رسید با درگذشت عشقش از جنگ دست کشید و همانطور که روژها به او حمله کردند بدن لونا را در اغوشش گرفته بود. پسر کوچک آنها آنجا بود و همه چیز را شاهد بود.

اما اتفاق بعدی برای هیچ کس مشخص نیست و کسی از ان خبر در دسته خبر ندارد فقط به ما گفته شد که نزدیک ترین همسایه دسته برای کمک به آنجا رسیدند و آنها هزاران جسد کشته و سوخته و آلفای کوچک را دیدند که در مقابل اجساد والدین مرده اش گریه می کرد. حتی یک سوختگی کوچک که روی لباسش نبود. مشخص نیست چه کسی روژها را کشته است. پس از آن شورا رفت و آلفای جدید ما را پس گرفت و به ما گفت که او بایداز او محافظت شود زمانی که آماده شد به ما باز خواهد گشت. پس از بتا حکومت دسته را برعهده گرفت

ساعت نیمه‌شب را نشان می داد من احساس تغییری در هوا کردم. ناگهان شادی بی اندازه و زیبا سینه مرا پر کرد. تقریباً همزمان ، صدای زوزه بسیار قدرتمندی شنیده می شد که زمین را لرزاند. قدرتنمایی بسیار عالی و وحشتناکی بود. پس از چند لحظه ، زوزه قدرتمند توسط هزاران زوزه توسط اعضای بسته دنبال شد. من حقیقتا می دانستم که آلفا وارد شده است.

صبح روز بعد همه چیز فرق داشت. همه دانش اموزان مرتب و سازمان یافته بودند و هیجان در هوا شناور بود. هاله بسیار قدرتمندی وجود دارد که در هوا تابش می کرد. ترس نیز وجود داشت. آلفا،امروز به مدرسه می آید.

امروز دوباره صبحانه نگرفتم. من پول برای خرید مواد غذایی دارم اما نتوانستم چیزی بخرم زیرا فروشگاهی که قرار بود غذا بخرم پر از مسئولان بود. من اجازه ندارم که در کنار آنها در اتاق باشم مگر اینکه مجوز آنها را داشته باشم ، بنابراین من فقط به مدرسه رفتم. فعلاً چاره ای ندارم جز اینکه منتظر وقت ناهار باشم ، به کافه تریا بروم و غذا بخرم.

این همان کاری است که من دقیقا همین الان انجام می دادم ، منتظر زمان ناهار بودم. امروز نیز هیچکس از من ناراحت نبود. من حدس می زنم که دانش آموزان از رسیدن هرگونه تخلف وقتی که الفا وارد می شوند ، می ترسند ، من به خودم لبخند زدم.

با این حال ، من باید می دانستم که صبح صلح آمیز من کوتاه خواهد بود.
 من بسیار کنجکاو بودم که ببینم چه کسی با روحیه وحشتناکی روبرو شده است. وقتی صبح بیدار شدم، تقریباً مطمئنم که دیگر دستور بتا در پایین نگه داشتن سرم برای همه شکسته شده است. می خواهم محیط اطرافم را یک بار دیگر ببینم. اما من فقط نمی توانم چنین ریسکی کنم. نمی خواهم گرفتار شوم
کلاس بسیار ساکت است و احساس می کنم همه دانش آموزان هم را نگاه می کنند. تنش عصبی در هوا بیشتر و بیشتر آشکار می شود. دیگه نمیتونم سرم را پایین نگه دارم من بیشتر و بیشتر کنجکاو می شوم تا خیلی ظریف سرم را بلند می کنم و فهمیدم که این دستور واقعاً از بین رفته است. در دلم خیلی خوشحال شدم. سعی کردم چشمانم را بلند کنم تا اطرافم را ببینم تا اینکه کسی را دیدم که روبروی من است. لبم راگاز گرفتم و سریع به پایین نگاه کردم. وای نه.
چند لحظه بعد ، داشتم خفه می شدم و به سمت دیوار پرتاب شدم. خفه شدم احساس میکردم در شش های ذره ای هوا باقی نماده. چشمانم کم کم همه جا را سیاه می دید.
دانش آموزی گفت" ران عزیزم! آرام باش!" و من تقلا می کردم تا گردنم را از دستانش رها کنم
کسی فریاد زد "ران! متوقفش کن ، تو نباید اونو بکشی! "بتا شما را مجازات می کنه!". ناخودآگاه احساس کردم افراد بیشتری تلاش می کنند تا پسر گاما مرا نکشد تلاشهای آنها بی نتیجه است زیرا گاما آینده از هر گرگ دیگری در این اتاق پرقدرت تر است. خوشبختانه تلاشهای جمعی همکلاسی من سرانجام مؤثر واقع شد و من از دست گاما آزاد شدم. من که سعی کردم نفس بکشم روی زمین افتادم. گلویم می سوخت و بسیار درد می کرد
"تو اشغال کوچولو. تو سعی می کردی به من نگاه کنی؟ چه زمانی به شما اجازه داده شده که به من نگاه کنید؟" صدایش پر از تهدید و نفرت بود ، من نمی توانم از ترس چیز بیشتری را احساس کنم. او تقریباً داشت مرا می کشت.
"من گاما آینده این بسته هستم. تو مثل خاکی هستی که من روش راه میرم." سپس قدم تهدیدآمیزی در نزدیکی من برداشت. "فراموش نمی کنی. تو بدتر از یک برده هستی." او همانطور که مرا به لگد زد ، آن کلمات دلخراش  را تکرار کرد. او در حال لگد زدن به من بود که در باز شد...
من مطمئن هستم که معلم من هنگام ورود به اتاق می دانست که چه اتفاقی در اتاق افتاده است. احساس کردم دانش آموزان به صندلی های خود برگشته اند. از طرف دیگر من روی زمین مانده بودم. من هنوز در حال تلاش برای نفس کشیدنم و بینایی ام تاریک است. هیچ انرژی برای بلند شدن ندارم

درست در آن زمان من متوجه شدم مثل فرش در کف کلاس پهن شدم، احساس ضعف و کثیفی کردم. نه. نمی توانستم اجازه دهم آنها مرا این گونه ببینند

آنها می توانند روی من قدم بگذارند ، اما من هرگز چنین ارزویی ندارم. خودم را مجبور حتی اگر همه جان در بدنم را بگیرد ، به سمت صندلی ام بروم احساس می کنم یک قرن طول می کشد تا به صندلی ام برسم. البته همه وانمود کردند که من آنجا نیستم.

زمان ناهار فرا رسید و می دانستم که به شدت به نوشیدنی احتیاج دارم. من از نظر روحی و جسمی ضعیف هستم. گلویم می سوزد و هنوز به سختی نفس می کشیدم و بدجوری به آب نیاز دارم

بدبختانه ، نزدیکترین مکانی که می توانم آب بخورم کافه تریا است. به خاطر بدنم ، نمی توانم به چشمه نوشیدنی را که در آن طرف مدرسه بروم.

با تمام وجود توانستم به کافه تریا بروم. در تمام مدت سرم را پایین نگه میداشتم و سعی میکردم به گردن دردنم توجه نکنم. وقتی به در رسیدم تقریبا نا امید شدخ بودم ، ترس بر من غلبه کرد. من اجازه ورود به کافه تریا را نداشتم اما من احتیاج شدیدی به اب داشتم حتی ممکن است بمیرم

صدایی شنیدم که گفت هیچ کس نمی تواند به شما در آنجا حمله کند. فقط برو داخل.. اطرافم را نگاه کردم کسی را ندیدم. این خوب نیستکه صدای خیالی می شنوم. شاید امروز واقعاً می میرم.

نگران نباشید ، در امان خواهید بود. دوباره صدا را شنیدم. این ناخودآگاه من است؟ شاید انقدر نا امیده ام که ناخوداگاهم برای اطمینان این صدا را در ذهنم درست کرده دستگیره درب کافه تریا را گرفتم. دوباره به سختی نفس می کشم من از آب بیشتر و ناامید می شوم. تنفسم نیز سخت تر می شود و چشمانم شروع به سیاهی رفتن می کند. باید به سخت نفس بکشم ، باید نفس بکشم. لطفا ، من به آب احتیاج دارم. خواهش می کنم ، بدن ، تو باید نفس بکشی

ناگهان احساس کردم چیزی در درونم برانگیخته شده. مثل احساس گرمی بود که به آرامی در درونم می لغزید. می توانم بهتر نفس بکشم چون خفگی ام کمتر شده

با این حال ، قبل از اینکه احساس آرامش کنم ، یک اتفاق غیرمنتظره دوباره اتفاق افتاد. خیلی سریع بود ، نمی دانم دقیقاً چه اتفاقی افتاده است ، اما ناگهان به دیوار برخورد کرم. بیشتر از صدای مهیب انداختنم احساس کردم که استخوانهایم از در اثر برخورد با دیوار شکستنه اند

ران با صدای بسیار تهدیدآمیز سؤال کرد"عوضی ، تو بودی؟". وای نه. الان کشته می شوم؟ خون سرفه کردم. درد تمام وجودم را گرفته ایا مرگ دردناک است؟

صدای دختری گفت. "سطل آشغال؟ غیرممکن است!این نمی تواند او باشد."

صدای دیگری گفت. " هاله را چگونه توضیج می دهی؟"

"همه ما با تمام هاله او آشنا هستیم. هاله ای که قبلاً احساس کردم  با هاله الانش متفاوت است."

آنها راجع به چه چیزی صحبت میکنند؟ خیلی دردناک است ، من باید به آنها بگویم که سریع بحثشان را تمام کنند

صدای قوی گفت"یکی به من بگه اینجا چه خبره." او به نظر می رسید تازه وارد شده است . او را نمی شناسم

"تریستان"

 آنها به او سلام کردند. آه ، او پسر بتا است .

ران گفت."من چند ثانیه قبل از اینکه این سطل زباله را روی دیوار بکوبم ، یک هاله عجیب را احساس کردیم. هیچ گونه کس دیگری در نزدیکی منشاء هاله به جز او نبود."

" این اشغال در اوایل کلاس به من نگاه کرد. او از دستور بتا سرپیچی کرد."

ویکتوریا  گفت: "این دقیقا زمان ورود آلفا رخ داده است. شاید او از جادوگری خواسته است که جادویی برای حمله به الفا به او بدهد."

دوباره سرفه کردم. همین حالا که می بینم خونم روی زمین است

من صدای نزدیک شدن قدم هایی را شنیدم با بستن چشمانم خودم را برای بدترین شرایط آماده کردم. از اینکه آرام هستم تعجب می کنم. شاید ، مرگ واقعاً وحشتناک نباشد. یک دست سرم را بالا آورد و من را مجبور کرد که با فرد روبرویم مواجه شوم. می دانم که ران است و قصد کشتن مرا دارد. چشمانم را بسته نگه داشتم و فقط روی تنفسم تمرکز می کنم

"اعتراف کن اون هاله تو بود تو به ما خیانت کردی" او بیشتر و بیشتر موهایم را می کشید. احساس می کنم پوست سرم از سرم جدا شده است.

 

تریستان به من دستور داد "جوابش را بده.". آنها قبلاً اجازه نداشتند مرا بکشند ، اما اکنون که آنها چیزی را برای متهم کردن من دارند ، دیگر نمی توانم فرار کنم.

قبل از اینکه چشمانم باز شود یک نفس عمیق کشیدم و مستقیم به چشم او نگاهی به ران انداختم. چشم تو چشم می شویم او غافل گیر می شود

ناگهان تغییری در هوا رخ می دهد. احساس کردم حضور بسیار قوی و وحشتناکی به ما نزدیک شده است. احساس کردم همه گرگهای موجود در منطقه بسیار تحت تأثیر قرار گرفته اند. زیر چشمی، می بینم که آنها بسیار مضطرب شدند. ناگهان ترسیدم. ران موهایم را رها کرد. صورتم به زمین خورد

قدم های ناگهانی متوقف شد. سپس انقدر نزدیکم ایستاد تا بتوانم دو جفت کفشش را جلویم ببینم.

موفق شد مبا صدای خشن و شکسته ام بگویم "لطفا ... من فقط ... ااا ... ب می خوااام". من باید از مرگ قریب الوقوع خود بترسم ، اما به طرز عجیبی ، بسیار آرام هستم.

به نظر می رسد شخص مقابل من برای چند ثانیه یخ زده است. همه بسیار ساکت هستند و صدای نفس کشیدن هم شنیده نمی شود انگار که همه از حضور قدرتمند جلوی من می ترسند. تنها گرگانی که باعث این ترس و سکوت شوند ، بتا است. اما احساس می کنم در حال حاضر این بتا نیست که در مقابل ما باشد. این هاله بسیار وحشتناک تر ، بسیار قدرتمندتر است. اما با وجود این ، این هنوز هم هاله مرا آرام می کند.

حالا با اطمینان می دانم که این آلفای ما است.(واقعا خیلی باهوشه)

"سرت را بلند کن." صدای مخملی گفت. این صدا ، مرا آرام می کند.

تمام انرژی را جمع کردم و سرم را آهسته بلند کردم. نگاهم از پاهایش تا صورتش را برسی می کند. با دیدن آلفا احساس خوشحالی زیادی کردم. از پشت شانه به چهره اش و درست به چشمان او نگاه کنم. من احساسات بی پایانی را در چشمانی خاکستری که به من خیره شد ، دیدم. واقعاً زیبا بود

قبل از اینکه بدنم یخ بزند ، صدای نرمش در گوشم زمزمه کرد."میتی."واژه جفت گیری گرگینه ها

 

به هرکس بگویی عباس معروفی می گوید سمفونی مردگان اما من می گویم نوشی و سال بلوا

امروز روز دختر است به مناسبت این روز کتابی را معرفی می کنم سرشار از درد های یک دختر

عباس معروفی نویسنده ایست که رنج  و اسارت زنان زمانش را خواندنی منثور می کند من نمی دانم چرا با اینکه سال گذشته هنوز هم جنس درد های نوشی جنس درد های ایدا را با تمام وجودم حس میکنم

لینک دانلود

توجه عباس معروفی سبک نوشتن خاصی دارد تا به پایان کتاب نرسی صفحه اول را متوجه نمی شی

بخش هایی از کتاب

بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درخت ها، اسب ها، کالسکه ها و حتا آن گنجشک ها برای سرگرمی من به وجود آمده اند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگ هام جاری بود که می گفت این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوترها و خرگوش ها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا برمی خورد؟...

 

 

 

می‌دانی اولین بوسهٔ جهان چه‌طور کشف شد؟
دست‌هاش تا آرنج گلی بود گفت که در زمان‌های بسیار قدیم زن و مردی پینه‌دوز یک روز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست‌هاش به کار بود، تکه نخی را به دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست‌هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادن



به پشت سر برگشتم، چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پله‌ها یک در بزرگ چوبی بی‌رنگ و رو، زوزه‌ی باد را می‌کشید
گفت: مرا یادت هست؟
دویدم و در راه فکر کردم من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه‌ی تاریخ است؟ و چرا آدم‌ها در یاد من زندگی می‌کنند و من در یاد هیچ کس نیستم


چرا ما اینهمه در تیره بختی تکرار می شویم؟ این همه جنگ، اینهمه آدم برای چیزی کشته شده اند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست. پدر میگفت که هر جنگی به خاطر صلح درمی گیرد و هر صلحی مقدمه ای است برای جنگ. چه کسی جلو جنگ ها را می گیرد؟ چه کسی مانع از آدم کشی می شود؟ چه کسی صلح را می آورد؟ آن آدمی که از هیچ چیز نمیترسد و شمشیر هارا کج می کند و تفنگ هارا از کار می اندازد کیست؟ پس چرا نمی آید؟

 


.
ما ملت انتظاریم


 

قرار بود کسی را دار بزنند. کسی را که در جنگ شکست خورده بود. من نمی‌دانستم آن شخص کیست. سر شب که دیدم معصوم خانه نیست به خانه همسایه، رقیه دلال و نازو سرک کشیدم. سه مرد پیش آن‌ها بودند. رقیه دلال نازو را مجبور کرد با پیرمردی که آن جا بود بخوابد. معصوم تازگی با من کینه گرفته بود و من نمی‌دانستم چرا.

من موقع عروسی‌ام چه آرزوها در دل داشتم و همه بر باد رفته بودند. یادم می‌آید وقتی ازدواج کردم آن‌قدر معصوم دوستم داشت که یک ماه از خانه بیرون نیامدیم و با هم خوش بودیم.

قبل از ازدواجم با معصوم، سروان خسروی از من خواستگاری کرد اما مادرم نپذیرفت. بعد از ازدواج از مادر دکتر معصوم جاجیم‌بافی یاد گرفتم. دکتر معصوم در بچگی از خانه فرار کرده و به تهران آمده و به شغل‌های مختلفی دست زده بود.

بعدها همراه یک شازده قاجار به انگلیس رفته و طب خوانده و به سنگسر پیش مادرش برگشته بود.


 گریه کردم.برای دخترهایی گریه کردم که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند و بعد ها آنقدر از خودشان متنفر میشوند که مثل یک درخت توخالی پوسته ای بیش نیستندو عاقبت به روزی می افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست.روح . جسمشان همان پوسته است و خودشان نمیدانند چرا زنده اند.

یخ زده

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۶ ب.ظ

 

امروز به جای پارت گذاری از لونا براتون اینو اوردم پنج شنبه هم پارت بعدیشو می زارم اما اگه دوست دارید اینو به جای لونا هر روز پارت گذاری کنم پارتای لونا باشه برای اخر هفته ها

اولین پسری را که بوسیدم یخ زد منظورم این نیست که سرما خورد ...
ما روی تختش نشسته بودیم ، والدینش بیرون بودند و درب بسته بود. انگشتانم را بر روی ته ریشش کشیدم می توانستم ببینم که او از در موهای من خم شده است ، و سپس لب هایش مرا بوسید چشمانم را بستم بوسه عمیق تر شد که میلیون ها پروانه  در معده ام رقصیدند.

آیا من این کار را درست انجام دادم؟ آیا او می توانست بگوید که چقدر عصبی هستم؟

نه ، دستهای او در موهای من درهم تنیده شده است ، مرا نزدیک تر می کند. عاشق بویش و ادکلنش و ادکلنش و بعد از آن شدم. کاش این برای همیشه ادامه پیدا کند.
و بعد متوقف شد
چشمانم را آهسته باز کردم. دست او هنوز موهایم را در دست می گرفت ، کاملاً سالم بود ، چشم های آبی چشم پوشی که به من خیره شده بود.
"آدام؟"

و بعد متوجه شدم. لبهایش آبی است

لبانم را گاز گرفتم سعی کردم او را رها کنم اما لبهایم قفل شده بودند

"حالت خوبه؟ آدام؟ تو از من ترسیدی ، بگذار بروم!"

شبکه ای نازک از کریستال های درخشان روی گونه هایش شکل گرفته بود ، و هنگامی که نفس خود را بازدم می کرد ، در بخارهای سفید غبار که در هوا پخش بود به سمت من آمد. او حرکت نکرد

"آدام!" من با عصبانیت به خودم می پیچیدم و موفق شدم خودم را بیرون بیاورم

ناگهان چشمک زد ، سرش را تکان داد. دندانهایش شروع به پوزخندی کرد.

"مگان؟ چی ..."

من در وحشت به سمت در می رفتم. من می خواستم به هر اندازه که ممکن است بین خودم و این موجود عجیب و غریب فاصله قرار دهم.

این اتفاق اغاز آن بود ، هنگامی که من در کالیفرنیا زندگی می کردم اتفاق کفتاد ، جایی که من در ان زندگی می کردم سپس والدین ما را به سرزمین یخ زده ای که آنها "کانادا" می نامند بردند ، به یکی از شهرهای هک به نام گراند پریری. وانگار که ما به جهنم رفتیم

نغمه یخ و اتش جلد اول

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ب.ظ

 

 

دانلود جلد اول نغمه آتش و یخ: بازی تاج و تخت

اثری از جرج آر. آر. مارتین

مترجم: سحر مشیری

سرزمین زمستانی همان جایی است که همیشه برف می‌بارد و مردمانش هم همچون آب و هوای آن جا، خلق و خویی سرد و خشک دارند. استارک‌ها بر این سرزمین حکم می‌رانند و همواره صداقت و درستکاری را پیشه خود دارند. بازی تاج و تخت داستان جوانمردی و درستکاری همین مردان است، آن جا که چشمان تنگ بین دشمنان زیر نظرشان دارد و... مجموعه نغمه آتش و یخ بی‌شک یکی از برجسته‌ترین مجموعه رمان‌های جرج آر.آر. مارتین، نویسنده مشهور آمریکایی است. مجله تایم، در سال 2011 او را در فهرست صد مرد تأثیرگذار جهان قرار داده است. تاکنون بیش از پانزده میلیون نسخه از این مجموعه در سراسر دنیا به بیست زبان مختلف ترجمه و به فروش رسیده است. مجموعه نغمه آتش و یخ در حقیقت سه داستان در یک داستان است:

داستان نخست و اصلی نبرد بر سر تخت آهنین است که در وستروس و در سرزمین پادشاهان رخ می‌دهد. پس از مرگ شاه رابرت باراتیون، پسرش، جافری با حمایت مادرش ملکه سرسی، بر تخت می‌نشیند اما ادارد استارک که دوست، وزیر و مشاور اول پادشاه است در می‌یابد که او و خواهر و برادرش فرزندان راستین رابرت نیستند و....

داستان دوم در شمال وستروس رخ می‌دهد، جایی که دیواری بسیار بزرگ و کهن از یخ قلمرو انسان‌ها را از موجودات از ما بهتران جدا می‌کند و برادران قسم خورده نایت واچ تمام عمر خود را صرف مراقبت و محافظت از آن می‌کنند و....

داستان سوم هم در آن سوی دریا، از ماجراهای دنریس تارگرین، آخرین بازمانده خاندان بزرگ تارگرین که پادشاهان پیشین وستروس بوده‌اند حکایت دارد و...

 

کاراموز رنجر

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۵ ب.ظ

خلاصه

رنجرها با شنل‌های سیاه و شیوه‌های مخفیانه‌شان همیشه در گذشته او را ترساندند. اهالی دهکده باور داشتند که رنجرها با کمک جادو در برابر انسان‌های عادی مخفی می‌مانند. و حالا ویل پانزده ساله که همیشه نسبت به سنش جثه کوچکی داشت به عنوان کارآموز رنجر انتخاب شده اما هنوز متوجه نشده است که رنجرها محافظ پادشاهی هستند. آزموده در مهارت‌های جنگی و شناسایی در جنگ‌هایی شرکت می‌کنند تا جنگ‌ها مردم را درگیر نکند. حالا قرار است ویل بفهمد که جنگی بزرگ در پیش است. مورگاراث تبعید شده فرمانروای کوهستان باران و شب نیروهایش را جمع می‌کند تا به پادشاهی حمله ببرد. این بار جلویش گرفته نخواهد شد.

 

 

دانلود جلد اول مجموعه کارآموز رنجر: ویرانه های گرلان

دانلود جلد دوم مجموعه کارآموز رنجر: پل سوخته

 

 

هری پاتر

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۸ ب.ظ

کسی هست هری پاتر نخونده باشه؟حیف عمرتونه که بگذره بدون اینکه یک بار هری باتر بخونین لینک دانلود مجموعه هری پاترو براتون میزارم

1-هری پاتر و سنگ جادو

2-هری پاتر و تالار اسرار

3-هری پاتر و زندانی آزکابان

- هری پاتر و جام آتش

جلد اول

جلد دوم

5-هری پاتر و محفل ققنوس

جلد اول

جلد دوم

جلد سوم

6-هری پاتر و شاهزاده ی دورگه

جلد اول

جلد دوم

7-هری پاتر و یادگاران مرگ قسمت اول

8-هری پاتر ویادگاران مرگ قسمت دوم

پارت دوم رمان فرزند گرگینه

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۲ ب.ظ

اینم از پارت دوم ویراستاری نشده پس اگه اشتباهی دیدین حتما تو نظرات برا بگذارید تا اصلاحش کنم مرسی از محبتاتون بوس بوس لذت ببرید از این پارت


من شماره تلفنشو ندارم ، قبل از اینکه او از خواب بیدار بشه از هتل اومدم بیرون. "حباب های ترس درون سینه ام را پر کرد
"ما پیداش می کنیم و بعدا به این فکر می کنیم چطور به اون بگیم... نینا تو تنها نیستی ، من در هر مرحله از این راه با تو ام. "


اهی کشیدم و به او لبخندی زدم چقدر خوش شانس بودم که اونو داشتم. فکر نمی کنم بدون حمایت او می تونستم با این موضوع کنار بیام* ویرایش نشده *

 

فصل دوم

 

من با سری که  به مدت نیم ساعت در توالت بود روزم رو رو شروع کردم، این بهترین راه برای شروع روز نیست. با صدای بلند فلش تانکر ، توالت را شستشم و به سمت کابینت توالت رفتم و مسواکم رو برداشتم.

به سختی می تونم خودم را در آینه تشخیص دهم ، موهای قهوه ای تیره ام که معمولاً پر و تندرست بود ، اکنون به نظر می رسید ژولیده و جنگلی است. زیرچشمم به خاطر کمبود خواب سیاه شده و پوستم نسبت به گذشته بسیار رنگ پریده تر بود به طور خلاصهپ با ترس به خودم نگاه کردم آیا قرار نیست افراد باردار "درخشان" باشند؟

بعد از سریع مسواک زدن و شستشوی دهانم با دهانشویه ، از حمام بیرون رفتم و داخل آشپزخانه قدم زدم. کتری را همانطور که خمیازه کشیدم گذاشتم و لیوانی را برداشتم

وقتی لی با لبخند وارد اتاق شد "خرس کوچولو صبح خیر.". و روی کابینت پرید و ابروهایش را بالا انداخت.

"خفه شو." به بالای سرش رفتم تا شیشه قهوه را بردارم.قبل از اینکه بتوانم درب را باز کنم ، آن را از دستم می گیرید

"اوه اوه ، قهوه بی قهوه. برای بچه بده. "

تلاش کردم شیشه رو بگیرم گفتم. "کمی کافئین به بچه آسیب نمی رسونه." بعد از اینکه دوباره سعی کردم  شیشه را از دستش بچاپم اونو از من دور کرد. "همین الان اونو پس بده." قهوه چیزی بود که من از صبح 16 سالگی هر روز می نوشیدم. به خاطر اینکه در کالج خواب نمانم، کم کم قهوه خوردن تبدیل به جزئی از صبحم شد

قبل از گذاشتن شیشه قهوه به داخل کمد ، با تاکید گفت"تو معتادی، اصلا هم از قهوه دست برنمی داری. از این به بعد نوشیدنی گرم می خوای می تونی شکلات داغ بخوری. "

هر چند از حمایت لی در دلم قند اب می شد اما زمزمه کردم "شوخیت گرفته؟."

دیشب که در حال ویرایش پایان نامه ام بودم ، با یک پس گردنی لپ تاپ را ازمن گرفت و به من گفت برو بخواب ظاهراً خواب کمتر از نه ساعت خواب می تونه به بچت اسیب جدی بزنه. البته که او اشتباه می کرد اما جرئت نکردم این را بلند بگویم

"تو کی می خوای با بابا بچه حرف بزنی؟

با  شنیدن این حرف یخ زدم ، واکنشش را حدس زدم وقتی به او بگویم پدر کودکم است این همان چیزی است که من بیشتر از همه ازش نگرانم.

"من حتی نمی دونم چطور می تونم او نو پیدا کنم. قبل از بیدار شدنش از هتل خارج شدم." آهی کشیدم "شمارش ادرسشو یا هر نشانی دیگه ای ازش نگرفتم. " ، بار دیگراز کارم پشیمان شدم مانند دیشب و فکر کردم چه گلی به سرم بزنم

"خوب برای شروع ما به هتل می ریم و اونو پیدا می کنیم."

گفتم "من فکر نمی کنم که جواب بده." کمی غلات صبحانه برداشتم و گفتم "او در هتل  زندگی نمی کنه ، گمان کنم به من گفت  موقتا یک هفته داخل هتل می مونه."

لی پیشنهاد به من کرد "ما هنوزم باید به هتل بریم چون که فقط می خوایم اطلاعاتش رو از هتل بخوایم "همانطور که می خوردم درباره اش فکر کردم حدس زدم تنها کاری بود که می تونستیم انجام دهیم.

"تو هیچوقت اسمشو نگفتی."

"چی"

"اسم پدر بچت "

بعد از این که متوجه شدم درست می گوید اخم کردم گفتم. "گابریل." 336

ابرویش را بالا می ندازد و می پرسد "گابریل چی؟"

سرم را تکان دادم و لبم را از خجالت گاز گرفتم. " نمی دونم."

"اوه"حداقل اسمشو میدونیم."

"من نمی تونم بهت کمک کنم " احساس خجالت و ناراحتی بیشتری می کنم. دیگر نمی خواستم در این باره صحبت کنم ، سریع از آشپزخانه بیرون رفتم و به اتاق خوابم رفتم.

با نشتن روی تخت ، یکی بسته  های غلات را باز کردم و لقمه بزرگی خوردم. معمولاً برای صبحانه فقط قهوه می نوشم و تا حدود ناهار چیزی نمی خورم ، اما از آنجایی که باردار هستم نمی توانم به اندازه همیشه قهوه بخورم باید صبح ها چیزی بخورم. روزهای اول سعی کردم صبحانه کامل بخورم اما در نهایت استفراغ کردم. بدن من عادت نداشتم که زیاد صبح بخورم ، بنابراین تصمیم گرفتم آن را کم کم شروع کنم و با خوردن غلات آن را ارام ارام عادت کنم به خوردن صبحانه نه فقط قهوه

چشمم خورد به چراغ LED کوچکی در بالای گوشیم مرتباً هر ده ثانیه یکبارروشن می شد. چراغ ابی به این معنی بود که پیام دارم. با رسیدن به تلفن ، تلفنم را گرفتم و قفل آن را باز کردم.

من به طور خودکار اخم کردم که دیدم نام شخصی که پیغام به من داده بود ، جاش. بدون خواندنش ، پیام را حذف کردم و تلفنم را روی تخت انداختم.

وقتی به جاش فکر کردم قلبم هنوز سفت شد. او اولین و تنها کسی بود که من خیلی دوستش داشتم.یک سال و نیم بود که باهاش قرار می ذاشتم قبل از اینکه کریسمس کات کنیم. چند ماه اخر ، او از من دور شد و من نمی دانستم چه اشتباهی کردم.

من دروغ نمی گویم وقتی می گویم که کاملاً عاشق جاش بودم دوست ندارم باور کنم اما او را بیشتر از آنچه که قبلاً دوست داشتم دوستش داشتم. او به من گفت که به خلوتی نیاز داره تا درباره مشکلاتش را فکر کنه و فکر کردم می خواهد درباره اینده مان و ازدواجمان فکر کنه

اما بعد از شنیدن او یک هفته بعد یک دختر جدید پیدا کرده از هم پاشیدیم من می دانستم که رابطه ما تمام شده

من حدود یک ماه بعد این موضوع تصمیم گرفتم با بیرون رفتن به یک باشگاه ، فکرم رو از جاش منحرف کنم. من نمی دونستم زندگیم بعد از اون شب کاملا تغیر می کند

ای کاش می تونستم بگم ما آن روز که به کلاب رفتیم، گابریل رو پیدا کرم ، اما قطعاً خوش شانسی از من فراریه چون. متصدی بار آن شب مدت نامعلومی در دسترس نبود انها وقتی که ازشان سؤالهای ساده ای پرسیدیم بسیار مودب بودند اما به محض اینکه سؤال کردیم آیا کسی به نام گابریل را می شناسد لب هایشان را به هم دوختند و ساکت شدند

حس ششم به من گفت صاحب بار گابریل را می شناسد اما به دلایلی تمایلی به دادن هرگونه اطلاعاتی به ما نداشت. حتی نام کامل او را هم نمی دانستیم. چیزی که مرا حتی بیشتر سردرگم کرد این بود که او شروع به دوری از ما کرد. شاید دیوانه شده باشماما می توانستم قسم بخورم که او شروع به سرویس دادن به دورترین نقطه ممکن از ما می کرد

ما نتیجه مشابه کلاب را در هتل داشتیم که در اما این بار محتاطانه تر به نظر می رسد ، هتل نمی تواند بدون اجازه آنها اطلاعاتی را درباره مشتریانش فاش کند.

چرا آنها چنان مایل به دادن اطلاعاتی درباره گابریل نبودند؟ 110

بعد از سه روز متفاوت در باشگاه و هتل ، من ناامید و عصبانی شدم. من فکر می کردم که اگر ما پشتکار باشیم ممکن است فقط چیزی بگویند ، اما چنین شانسی نداشتیم

شاید این علامتی بود که نباید به او می گفتم؟

من و لی حتی ساعت ها از طریق فیس بوک جستجو کرده بودیم تا ببینیم آیا می توانیم او را پیدا کنیم ، اما بدون هیچ اطلاعات دیگری جز نام او نداشتیم و انتظارم نداشتیم چیزی پیدا کنیم و ما چزی هم پیدا نکردیم

انگشتانم را از روی موهایم جاری کردم همانطور که فکر می کردم الان چه کاری باید انجام دهم. من نمی دانم که چند بار می توانیم به باشگاه یا هتل بریم قبل از اینکه آنها ما رابیرون کنند یا بدتر از آن با پلیس تماس بگیرند.

"پدرت نمی خواهد پیدا شود." وقتی دستانم را روی شکم صاف خود قرار دادم ، لرزیدم.

دستانم را از معده دور کردم و به لپ تاپم رساندم. من لپ تاپ را روشن کردم و همانطور که منتظر شروع کار آن بودم ، چند کتاب درسی را که در کف اتاق نزذیک تختم افتاده بود برداشتم

من فقط در مورد دو کلمه برای مقدمه مقاله ام نوشتم که دراتاق خوابم باز شد. لی مثل یک آدم دیوانه به درون اتاق پرید. در دلم ناله کردم و لپ تاپم را محکم گرفتم.

به او گفتم "به طور جدی اگر بیش از 9 ساعت نخوابم ، هیچ اتفاقی برای بچه نخواهد افتاد اوکی؟" که سرم را خم کردم و گفتم "7 ساعت کافی است"

"من پیداش کردم!" او فشرد ، و تکه ای کاغذ را در هوا تکان می داد

با کنجکاوی پرسیدم "چی شده؟"

"بلاخره پیداش کردم."

 

رمان کودک گرگینه

| يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۴۸ ب.ظ

پارت اول
من به دو خط صورتی زل زل زدم و ارزو کردم هرچه سریع تر از بین بروند این اتفاق نیافتاد.

بهترین دوست من لی با بی صبری پرسید"چی شد؟"

به چشم های ابی او زل زدم  . "مثبته."

لی نفسی عمیق کشید و چشم هایش را بست و دوباره انها را باز کرد "خوب ، ممکن اشتباه باشد همیشه اتفاق می افته. دوباره امتحان کن"
من به او گفتم " فکر نمی کنم جواب این بار با چهار باری که امتحان کرده ام متفاوت باشد."

لی از ناتوانی روی زمین می افتد "اوه چه کار کنم؟ زندگیم به پایان رسیده. "


"ابرو هایم را بالا می ندازم "زندگی تو؟"


"آره! کاملا گند زده ای اون فقط یک مهمانی بود "

دستش را گرفتم و ایستاد "به عنوان بهترین دوست من فکر نمی کنید باید به من بگویید همه چیز خوب است؟"

"نه ، بهترین دوستان نباید به هم دروغ بگویند." به خاطر لکنتش می خندم

خنده ام سریع می میرد چون یادم می آید که باردار هستم. "من چه کار باید کنم؟" خبر بارداری ام بلاخره به خانه می رسد
" لی پوزخند زد. تو خوب می شویم تو این راه همراهتم تازه پدرش مطمئنا بچه اش رو رها نمی کنه"

با داد گفتم. "جاش پدرش نیست."

"شوکه شده پرسید "منظورت چیه؟ توقرنهاست با هاش قرار میذاری. اونو دور زدی؟ "


"نه  یادت میاد که ما چند ماه بعد از جدایی منو جاش بیرون رفتیم "

ارام گفتم" من ناراحت بودم و فقط می خواستم ذهنم را از جاش دور کنم خب با کسی خوابیدم. " 

"چشمانش از تعجب بیرون زد "تو فقط یک شب بود که اونو میشناختی؟"

با صدای بلند ناله کردم. "من فقط می خواستم آن شب از آن لذت ببرم و اشتباه کردم."


"وای! من به تو افتخار میکنم!"

"تو افتخار می کنی که من با رابطه یک شبه باردار شدم؟" و به او خیره شدم

"خوب نه ، اما کودک  بهترین دوستم بالاخره در حال رشد است." او لبخند بزرگی به من زد.

قلبم می خواهد سینه ام را سوراخ کند و بیرون بیاید انگار که وقتی عصبی دستانم را می مالیدم و به شدت بلع می کردم. امروز روزی بود که که برای اولین بار دکتر بروم. تقریباً یک هفته دکتر رفتن را به تعویق انداختم چون می دانستم دکتر قراراست آنچه را که از قبل می دانم تایید کند و همه چیز برایم واقعی تر شود ومن برای این آماده نبودم امیدوار بودم که واقعا باردار نباشم و همه چیز یک اشتباه باشد ، اما به محض شروع  ویارم فهمیدم که امیدی بهیوده داشتم. من قطعاً باردار بودم ، زندگی ام قطعاً به پایان رسیده بود.

"نینا میشلز"منشی صدایم زد قلبم سریعتر تپید. نگاهی به لیا انداختم که برای ارامش دادنم دستانم را نوازش می کرد.

 احساس وحشت زیادی مرا فرا گرفت زمزمه کردم "من نمی تونم بیام آماده نیستم. " ،

" لی با آرامش گفت بیا تو می تونی بیای. فقط یک ویزیت کوتاهه". ، ایستاد و من را با خودش کشید

ما  به سراغ پرستاری رفتیم که نام منو صدا کرد و او ما رو به اتاق دکتر لین هدایت کرد. نفس عمیقی کشیدم روی یکی از صندلی ها نشستم و به دکتر لین نگاه کردم که لبخند زیبایی روی صورتش بود.

دکتر لین چند سوال از من پرسید و نمونه خونم را گرفت وزنم رو برسی کرد با چند تا چیز مثل دمای بدنم و فشار خونم
 
"خوب به نظر می رسد 4حدود نوامبر کودک شما به دنیا می اید و شما در حال حاضر هشت هفته و 5 روزه که با هم هستید. البته بخاطر داشته باشید که فقط در حدود 3 تا 5٪ از نوزادان در موعد مقررمتولد می شوند  اگر بتونی روی تخت بری می تونم ضربان قلب کودک رو نشونتون بدم"
" ایستادم و با لکنت گفتم" نه-نه من هنوز برای این کار آماده نیستم ، نمی تونم این کار رو انجام بدم. اوه خدای من. " بدون اینکه به دکتر لین یا لی نگاه کنم ، در را باز کردم و از اتاق فرار کردم ، و به اینکه نام مرا فریاد می گویند اهمیتی ندادم

وقتی در اتاق انتظار و بیرون از بیمارستان حرکت کردم ، اشک هایم شروع به ریزش کرد. من واقعاً باردار هستم به دیواری تکیه دادم و چشمانم را بستم لرزشی بر من چیره شد
اشتباه کردم ، یک اشتباه احمقانه و حالا تموم زندگیم در حال تغییره. سقط جنین برای من گزینه ای نبود ، نمی توانستم کودک خود را بکشم. او بی گناه بود اما من فرزندی نمی خواستم نبود ، نمی توانستم آن را کنار بگذارم. من تمام زندگی ام را آرزو کرده ام که پدر و مادری دلسوز داشته باشم و حالا این کار رو نمی توانستم با کودکم انجام دهم.

"سلام نینا؟" صدای ارام لیلی را شنیدم چشمانم را باز کردم و با صورت نگران او روبرو شدم.

آهم روخفه کردم و بازوهایم را به دور لی پیچیدم ، او مرا در آغوش گرفت و محکم در گوشم زمزمه کرد که حالم خوب است ، همه چیز خوب می شود.

بعد از چند دقیقه ماندن ما به این صورت ، من از لی جدا شدم و اشکهایی که روی گونه هایم می چرخید را پاک کردم. آهسته زمزمه کردم "من می خواهم کودک را نگه دارم." صدایم کمی لرزید. "این تقصیر منه ، من فقط باید با هاش کنار بیام."

لی به سادگی گفت "باشه." و سرش را تکان داد پس از یک دقیقه سکوت پرسید"در مورد پدرش چی؟"

"من نمی دونم که چطوری باید به او بگم حتی او را نمی شناسم اگر منو باور نکنه؟"

 

پارت سوم

| يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ق.ظ

ملکه فروتن 3

کنجکاو هستم که چه کسی فردا خواهد آمد. او حتما باید یک پسر از خانواده ی آلفا باشد. یا یک پسر بتا. ربکا با رده های پایین تر از خود ازدواج نمی کند.

ربکا گفت: "من خیلی هیجان زده ام بکی. "


"چه کسی گفته شما می توانید به مکالمه ما گوش دهید؟ امگا های کثیف؟" (امگا از پایین ترین رده های خوناشامه) فوراً می دانم که طرف صحبتش منم. درست در آن لحظه ، صدای بلندی از در می شنوم.

همه بچه ها لحظه ای ساکت میشوندصدای مردانه ای میگوید"  بکا با کدام امگا صحبت می کنی؟اینجا امگا نداریم.."

"من با این اشغال کنار سطل زباله صحبت می کنم انگار او یه امگا است. "

همه می خندند. تلاش  می کنم گوش نکنم فقط باید به نفس هایم تمرکز کنم که چیزی نشنوم

" حتی پدر و مادرش دوستش ندارند. باید قبل از فردا او را دور بیندازیم"

و به من بیشتر می خندند.

ران پسر گاما می گوید در "موردش این گونه  حرف نزنید" و همه می توانند سخنان بعدی او را پیش بینی می کنند چون همه ما در این کلاس می دانیم که آن جمله به خاطر دفاع از من نیست  می بینم که من نزدیک می شوند. قلبم به طور ناگهانی شروع به تپش می کند. ران با صدای خنده داری  که همه می توانند بشنوند می گوید" او امگا نیست. زباله هم نیست در واقع بدتراز ان است." همه کلاس از خنده غش میروند.

سپس ، سر من به طور غیر ارادی برای تعظیم پایین می رود و نمی توانم با آن مبارزه کنم نمی توانم بدن خود را کنترل کنم روی زمبپین زانو می زنم. باورش برایم سخت است او حتی از دستور گاما خود برای زانو زدن من استفاده می کند

خوشبختانه معلم من آقای سندرز وارد کلاس می شود.دانش اموزان به خاطر سرعت گرگیشان ، بلافاصله در صندلی های خود می نشینند در حالی که من سعی می کنم بلند شوم. بدنم به دلیل تحمیل دستور اجباری ران هنوز ضعیف است. وقتی می توانم روی صندلی خود بنشینم ، نفس می کشم و می لرزم.

بعد از قرار دادن دفتر خود روی میز ، آقای سندرز گلو خود را صاف می کند تا توجه همه را جلب کند.

همانطور که همه می دانید ، فردا یک رویداد بسیار ویژه برای همه ما است. شورا ماه ها برای این مراسم آماده شده بود ، اما آنها فقط آن را صبح دیروز به دستور بتا اعلام کردند. مدرسه مشارکت بسیار مهمی  در مراسم فردا دارد."

دوباره گلویش راصاف می کند "آلفا ما نیمه شب می رسد." بعدهمه با صدای بلند شاد می شوند. بچه ها خوشحال می شوند و هورا می کشند. من نمی توانم لبخند بزنم چون شاید آنها من را به عنوان بخشی از مراسم در نظر نگیرند.

می دانید مه سیاه قوی ترین دسته در جهان است ، همچنین قدیمی ترین... بتا ما به اندازه یک آلفای قوی قدرتمند است. و آلفایمان بسیار قوی تر از بتایمان است. آلفای ما از فرزندان اولین والمن ها و الیازار جادوگر است ، که اولین پادشاه آلفاها بوده است.
طبق افسانه ها ، مدت ها قبل با دشمنانمان درحال جنگ بودیم  و تقریبا دنیای ما در حال نابودی بود برای شکست شر ، الهه ماه بخشی از قدرتهای خود را به ایلازار ، یک جادوگر بخشید. او توانست به مخلوق جنگل تغییر کند. قوم او به دنبال او رفتند و توانستند تغییراتی هم انجام دهند و ارتشی چنان قدرتمند ایجاد کردند که توانستند موجودات شیطانی را شکست دهند. پس از آن ، الیازار به عنوان اولین پادشاه آلفا ها معرفی شد.

آلفا ما از خون اوست وما به عنوان یکی از قدرتمندترین دسته های تاریخ به حساب می آییم. به همین دلیل دختری متولد شده مانند من بسیار غیرعادی است من اساساً یک نفرین هستم.

ناگهان احساس غم و اندوه بر سر سینه ام غلبه می کند ، زیرا می دانم فردا چه اتفاقی می افتد. بتا نمی تواند دستور قتل مرا دهد چون قانون ما این است  که هیچ یک از اعضای قبیله نباید بدون ارتکاب جرمی صدمه ببیند یا زندانی شود. از نظر فنی ، تنها جرم من این است که متولد شده ام. از طرف دیگر آلفا می تواند قانون را تغییر دهد. بسیاری از من متنفر هستند و بیشتر آنها می خواهند این مایه رسوایی از بین برود. آنها ممکن است آلفا را متقاعد کنند که بلافاصله دستور کشته شدن من را بدهند شاید بدتر از این ، آلفا ممکن است به من دستور دهد که خودم را به ازمایشات  پزشکی برسانم تا آنها بتوانند روی من آزمایش کنند.

قلبم تیر می کشد چون میدانم خانواده ام اولین کسانی خواهند بود که دستور الفا را انجام می دهند ، آنها از من متنفرند. از دانستن اینکه خانواده ام می خواهند من مرده باشم قلبم همراه جسمم درد میگیرد، گمان کنم بهتر است که آلفا من را بکشد. به این ترتیب من می توانم از این زندان و این درد رهایی یابم.

ناگهان فهمیدم که آقای ساندرز دیگر صحبت نمی کند و همه کلاس ساکت شده اند.

 صدای میا را می شنوم "صدای چه بود؟"

"کسی دیگر می گوید"شما هم احساس کردید؟ فکر کنم کسی به شدت صدمه دیده است."

من به طور غیر ارادی به این موضوع می پردازم که درباره آنها چه صحبت می کنند. آنچه می بینم باعث تعجب من می شود. همه در نوعی غرق شدن هستند و سینه خود را نگه می دارند. معلم ، آقای ساندرز خیلی عرق کرده و بیشتر رنگ چهره اش از بین رفته است. بعضی از همکلاسی های من گریه می کنند و بعضی دیگر به شدت نفس می کشند. با خودم فکر می کنم آیا کسی با آنها ارتباط برقرار کرده است که کسی درگذشت؟ امیدوارم اینطور نباشه.
اه می کشم ،ناگهان ناخواسته به آقای ساندرز نگاه می کنم و او را می بینم که مستقیم به من نگاه کند. روی صندلی ام یخ می زنم وقتی او را می بینم این اولین بار است که پس ازسالها یک جفت چشم را می بینم. نه غیرممکن است. بتا به من دستور داده است که چشمانم را روی زمین ببندم ، هرگز به کسی نگاه نکنم. و دستورات او را نمی توان شکست ، جز مگر زمانی که بتا بمیرد
.

 

پارت دوم

| شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۹ ب.ظ

ملکه فروتن2

می دانم احتمال اینکه همسرم در اینجا وجود داشه باشد تقریبا صفر است ،اما با این حال به خودم دلگرمی میدهم که او وجود دارد و فقط از پذیرش من امتناع می ورزد ، زیرا من در پایین ترین رتبه هستم. گرگی که گرگ نیست!نه به عنوان گرگ و نه انسان در نظر گرفته می شوم. و هیچ گرگ عاقلی با ادمی مانند من ازدواج نمی کند

 امروز دقیقا همچو روز های دیگر ، به سکت کلاس می روم ، به زمین نگاه می کنم. من گرسنه ام چون صبحانه نخوردم.امروز اخر ماه است و بودجه غذایی من تمام شده و باید منتظر بمانم تا خانم هارلی حقوقم را به به عنوان دستیاربه من بدهد. او به من گفت قبل از ناهار با او ملاقات کنم که خوب است ، اما واقعاً خوب نیست ،این یعنی که برای خرید ناهار خود به کافه تریا باید بروم. و همکلاسی هایم کاملا نشان دادند که از من آنجا استقبال نمی کنند.

من هنگام نشستن روی نیمکتم نگران ناهار هستم ... گوشه دور کلاس در نزدیکی سطل زباله ترجیح می دهم امیدوارم کلاس امروز شلوغ باشد البته من نمی توانم آن را تأیید کنم زیرا نمی توانم به جز نیمکتم به جایی نگاه کنم. نیمکتم خط خطس و پر از جملات زشت. من به آنها اجازه می دهم هر چیزی را که می خواهند  روی نیمکتم بنویسند

فردا دانش اموز جدیدی می اید.. صدای ربکا ، دختر مغرور مدرسه را می شنوم که می گوید"من نمی توانم صبر کنم تا او را ببینم ، بریت مطمئن هستم که او همسر من است."

من  نمی دانم چه کسی فردا خواهد آمد؟ ما همیشه از دسته های دیگر بازدید کننده داریم اما آنها به ندرت به مدرسه می ایند.اغلب بتا یک مهمانی را برای می گیرد. مهمانی هایی که من هرگز به آنها دعوت نشده ام.

 ربکا ادامه داد" فردا همه دسته خوشحال می شوند مخصوصاً من.".

دانلود جلد دوم مجموعه نغمه اب و اتش

| شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۴ ب.ظ

کتاب های خاص

دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست می دارد

دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد.این عنوانی بود که مرا مجاب به دانلود این کتاب کرد. این کتاب مثل تار عنکبوت به ذهنم چسبدو من را مجبور کرد یک شبه تمامش کنم .گاه موقع خواندش اشک در چشمانم حلقه میزند بغض در گلویم گیر میکرد.تضاد ها و پارادوکس های دکتر نون همانقدر ملکتاج را ازار می داد مرا هم ناراحت میکرد . وقت گزافه گویی را ندارم فقط اگر هوس تراژدی کردین دکتر نون را از دست ندهید.

 راوی: گیتی مهدوی  زمان کل: دو ساعت و چهل دقیقه

 

دانلود کتاب صوتی با لینک مستقیم:

دانلود قسمت اول (حجم: 7.8MB)     دانلود قسمت دوم (حجم: 10.8MB)

 

لینک کمکی:

دانلود قسمت اول (حجم: 7.8MB)     دانلود قسمت دوم (حجم: 10.8MB)

 

 

قسمت هایی از کتاب :

افسر شهربانی گفت:«شما حق نداشتین جنازه‌رو از سردخونه بیمارستان بدزدین. شما مرتکب جرم بزرگی شدین. امیدوارم از عواقب کاری که کردین خبر داشته باشین.» گفتم:«سرکار، آدم غریبه‌رو که ندزدیدم. زن قانونیمو بردم خونه. زنی رو که سال‌های سال باهاش زندگی کردمو برگردوندم پیش خودم. این کار جرمه؟» افسر شهربانی گفت:«بله که جرمه. زنتون تا نمرده بود زنتون بود، وقتی مرد که دیگه زنتون نیست. تازه، آدم عاقل، خودت بگو، آدم لخت می‌شه و بغل زن مرده‌اش می‌خوابه و باهاش عشق‌بازی می‌کنه؟» پرسیدم:«جناب، زنم مگه مرده؟» جناب سروان سرش را با عصبانیت تکان داد و گفت:«انگار شما می‌خواین اوقات منو تلخ کنین؟»... 

***

ملکتاج گفت: «چرا نمی خوای بفهمی که دوستت دارم؟»
گفتم :« تو چرا نمیخوای بفهمی که اون آدمی که قبل از کودتا دوستش داشتی با این آدم بعد از کودتا فرق داره؟»

***

 ملکتاج گفت: "افسوس . زندگی مثل ساعت نیست که بشه عقربه هاشو راحت کشید عقب و گفت از این ساعت به بعد میخوام خوشبخت یا بدبخت باشم ." دکتر نون گفت:" نه زندگی مثل ساعت نیست ولی با این حال گمونم میشه زندگی رو از خیلی جاها از نو شروع کرد . "

 

مسابقات عطش

| جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۰ ب.ظ

سری مسابقات عطش جلد اول

 

 دانلود

 

 خلاصه داستان:

داستان از آنجایی شروع می شود که کشور آمریکا به مناطق دوازده گانه تقسیم شده و پایتختی مستبد بر همگی آن ها حکومت می کند . سال ها پیش مردم آمریکا بر ضد پایتخت و ظلم و ستم هایش شوریده بودند و قصد پایان دادن به تمام سختی های پیش آمده را داشتند . همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه بر خلاف روند جنگ پایتخت به پیروزی رسید و شورش بزرگ را سرکوب کرد . اما این پایان کار نبود . پایتخت جریمه ای سنگین و کمرشکن برای مردم مناطق دوازده گانه ی آمریکا تعیین کرد تا همواره به یاد داشته باشند پایتخت پیروز همه چیز است . نمادی برای یادآوری آن شورش شوم ، وسیله ای برای شکنجه ی روحی و نشان دادن ضعف مردم . این جریمه چیزی نیست به جز یک مسابقه ! مسابقه ای مرگبار که بهتر به زمین کشت و کشتار تشبیه شود تا یک بازی ...

 قوانین مسابقه : از هر منطقه دو نفر بین سنین دوازده تا هجده سال بر اساس یک قرعه کشی انتخاب شده و با جدا شدن از خانواده هایشان به پایتخت فرستاده می شوند . به این ترتیب بیست و چهار نفر گرد هم می آیند تا در مسابقه ای شرکت کنند که یک برنده خواهد داشت ، و یک نجات یافته ! در این بازی به جز برنده هیچ کس جان سالم به در نخواهد برد ، باید بکشی تا کشته نشوی . قهرمان داستان دختری است شانزده ساله به اسم کتنیس اوردین که به تازگی پدر خود را در انفجار معدن از دست داده و به همراه مادر و خواهر کوچکترش ، پریم ، در خانه ای حقیرانه زندگی می کند . امسال پریم دوازده ساله شده و برای اولین بار نامش در بین واجدین شرایط قرار می گیرد و درست در همین حین به عنوان اولین پیشکشِ منطقه ی دوازده ( شرکت کنندگان مسابقه پیشکش نامیده می شوند ) انتخاب می شود ، اما کتنیس داوطلبانه جای او را می گیرد تا به جای خواهر کوچکترش وارد میدانی خونین شود که یا افتخار می آورد یا مرگ . یا همه چیز را تغییر می دهی و یا خونت زمین مسابقه را سیراب خواهد کرد .

 

 

پارت اول

| شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۸ ب.ظ

 

رمان ملکه فروتن1

امروز یک روز عادی مثل همه روز هاست لاقل تا الان برای من این طوری بوده یک روز عادی برای مدرسه رفتن و تلاش برای یادگیری ، در کل زمان تلاش می کنم به زمین نگاه کنم می بینید ، من  نمی توانم جرات کنم ، حتی یک بار ، به کسی در اطرافم خیره شوم و زل بزنم.من  اجازه ندارم به چشمان آنها نگاه کنم.من به اینگونه متولد شده ام و نمی توانم آنها را مقصر بدانم که چرا کاری به من ندارند. ادم خجالتی هستم و  احساس ناامیدی می کنم. اما چه کاری می توانم انجام بدهم؟ فقط باید سرنوشت را آنگونه که هست بپذیرم.

بله ، سرنوشت برای من بی رحمانه بوده است. دو سال است که آموخته ام که من گرگ نمی شوممن در از پدر و مادری از گرگ های رده بالا متولد شدم. هیچ کس نقص ژنتیکی را که برای من رخ داده درک نمی کند. من سعی کردم با هردکتری در دسته صحبت کنم ، البته دیگر بیشترشان من را رها کردند. عده ای به من و وضعیت غیرمعمول من علاقه مند شدندمن را آزمایش کردند و با من مثل یک موش ازمایشگاهی رفتار می کردند. خوانواده ام مرا رها کردند واقعیت این بود که انها به اندازه کافی دختر گرگ داشتند و من چیزی جز خجالت و رسوایی چیزی برای انها نداشتنم
خوب ، از نظر فنی ،ازانجایی که انها یک سال و نیم پیش من را از خانه بیرون کردند ، من دیگر جزء خانوادهشان نیستم. آنها حتی قبل از این هم هرگز با من مثل خانواده رفتار نمی کردند. خانواده سابق من همیشه از من ناراحت بودند. بعلاوه ، من مایه رسوایی آنها هستم البته که آنها قبلاً دختر کامل خود ، انا را دارند که به آن افتخار کنند.

من ازمدت ها پیش سرنوشت خود را پذیرفته ام.

حالت گرگت فعال نمی شود؟ فکر می کنم سرنوشت برای من بیش از حد بیرحمانه بوده. روزی که قرار بود تغییر کنم ، روزی بود که زندگی و روح من  خرد شد.

گرگ نشدم یعنیکه من در مقایسه با همه ضعیف هستم. من فقط اندازه یک انسان قدرت خواهم داشت. این بدان معناست که من برای همیشه در دسته گرگینه ها مایه ناامیدی خواهم بود. من نمی توانم بیرون بروم. بله درست شنیده اید  من مجوز خروج ندارم چون بیش از حد درباره دسته می دانم که بگذارند بروم. "دسته مه سیاه" نمی تواند این ریسک را انجام دهد. تأسف بار و رقت انگیزه!وقلب من برای همیشه شکسته است خوب ، میدانید که گرگ نشدن به معنای نداشتن همسر است.گرگ نشدن به این معنی است که من بوی خوشایند گرگ ها را ندارم. من نمی توانم هیچ کشش جفت گیری را ایجاد کنم. این یعنی همسر اینده من ، قادر به علامت گذاری و یافتن یافتن من نخواهد بود. نادر است اما  ممکن

  من نمی توانم بدون مجوز از قلمرو دسته خارج شوم و مجوز خروج فقط در صورت وجود دلیل موجه به ما میدهند. با این حال ، هیچ دلیل موجهی برای یک دختر مانند من وجود ندارد. پس من شانسی برای پیدا کردن یک همسر حتی در میان انسان ها هم ندارم. و یقینا همسر من اینجا نیست چون همه گرگ ها و هر گرگی در سن من که به مدرسه می رود.

 

فرزند گرگینه پارت3

| يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۱۸ ب.ظ

فصل سه

 

"چچییی؟" از شوک حرفش لکنت گرفتم آیا  درست شنیدم؟ واقعاً اونو پیدا کرده بود؟

 

لی به من خیره شد و روی تختم  نشست. "من پدر عزیز این کوچولو رو پیدا کردم! خواهش میکنم ...نمی خواد ازم تشکر کنی."

 

دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما هیچ صدایی بیرون نیامد. او او را پیدا کرده. او واقعاً او را پیدا کرده.

 

من توانستم بعد از یک دقیقه سکوت فریاد بزنم "چطور؟"

 

"قصه اش مفصله من به هتل برگشتم و موفق شدم مرد داخل پذیرش متقاعد کنم تا مشخصاتش رو به من بدهد. "

 

"چطوری؟" هنوز حیرت زده بودم

 

"به من اعتماد کن مطمئنم دوست نداری بمونی." کمی لرزید.

 

"چه کار کردی؟" نگاه خونسردی به من انداخت. لی همیشه کارهای بی پروا را انجام می دهد بدون اینکه به پیامدهای آن فکر کند. او خودجوش و ماجراجو است البته که این چیز بدی نیست اما اغلب به خاطرش تو دردسر می افتد

 

"هیچ چیز غیرقانونی برای پیدا کردن و نگاه کردن به این انجام ندادم."

 

منتظر ماندم تا او را ادامه دهد و به من بگوید که چگونه سرانجام  پذیرش را متقاعد کرد که جزئیات گابریل را ارائه دهد ، اما در عوض او لپ تاپم را کنار گذاشت و کاغذی را که در دست داشت در دستان من فشرد

 

با انگشتان لرزان ، کاغذ را چرخاندم و به آنچه نوشته شده بود نگاه کردم .

 

گابریل دراکوس.

 

در زیر نامش شماره تلفن همراه قرار داشت. انگشتم  را روی کاغذ کشیدم ودر ذهنم یک آشفتگی و غوغا به وجود آمد، قلبم آکنده از احساساتی نا معلوم شد و فکر می کردم حالا چه کاری باید انجام دهم. من نمی خواستم این کار را انجام دهم ، این چیزی بود که از آن می ترسیدم چون می دانستم باردار هستم

 

"با هاش تماس بگیر." صدای لی باعث شد تا افکار من قطع شود ، قبل از اینکه چشمانم به کاغذی که در دست داشتم برگردد ، به او نگاه کردم.

 

"الان؟" سؤال کردم ، بخش عظیمی از من امیدوار بود که او بگوید نه.

 

"بله الان" لی تلفنم را گرفت و به آشفتگیم پایان داد

 

وقتی قفل گوشی خود را باز کردم نفس عمیقی  کشیدم.

 

قلب من به محض بوق خوردن شروع به لرزیدن کرد و تند تند به سینه ام کوبیده می شد. بدنم از لحظه دوم به طور عصبی کمی لرزید. من با اضطراب منتظر شدم تا تلفن را بردارد و پس از هشت بوق صدای پیغام گیرش را شنیدم

 

"لطفا پیغام خود را بگذارید" صدای صدای زن در سیستم پاسخگویی خودکار در گوشم پیچید.

 

"یک پیام بگذار!" لی دقیقاً وقتی که قصد داشتم به تماس پایان دهم ، مرا گول زد

 

تلفن را دوباره در نزدیکی گوشم قرار دادم فقط به موقع بوق. "س..لام." من ناگهان نمی دانستم چه چیزی بگویم و تلفن را قطع کردم

با وحشت به لی نگاه کردم. "من نینا ام ، دو هفته پیش ما همو به طور اتفاقی دیدیم." متوقف شدم و لی با با دستانش اشاره می کرد ادامه بده "یک اتفاقی رخ داده ، امیدوارم که بتونم در موردش با شما صحبت کنم ، خیلی مهمه. خب ، با من تماس بگیرید خداحافظ! "

تلفن قطع شد روی تخت اویزان شدم دستانم در موهایم چنگ میزد. این باید پر استرس ترین کاری بود که تا به کنکون انجام داده ام ، قلبم همچنان مثل یک دیوانه میزد

"اوه خدا." آهی کشیدم و به بالش تکیه دادم و به گوشی نکاه کردم و سرم را تکان دادم. چشمانم را بستم و آه دیگری از ته دلم کشیدم

دو روز گذشته است و پیامی که به گابریل گذاشتم بی پاسخ مانده. من فکر می کردم او پیام را نادیده گرفته و نمی خواهد با من تماس بگیرد یا شماره اشتباهی داشتم. می دانم که احتمالاً باید سعی کنم که دوباره با او تماس بگیرم اما می ترسیدم دوباره زنگ بزنم دو روز دیگر صبر می کنم و اگر او تماس نمی گرفت ، من دوباره سعی می کنم.

نگاهی به تلفنم انداختم تا ببینم ممکن است شاید زمانی در سمینارم بوده تماس گرفته یا پیام فرستاده باشد اما من هیچ پیام یا تماس تلفنی از او ندارم. تلفنم را قفل کردم و کیفم را از آن برداشتم ، تلفنم را داخل کیفم گذاشتم بدون اینکه به محیط اطرافم توجه داشته باشم راه افتادم که باعث شد به چیزی برخورد کنم

یک جفت دست مرا از افتادن نجات داد. من نگاه کردم و وقتی دیدم که کیست ،تا عذر خواهی کنم

"مراقب باش." جاش لبخند زد ، هنوز هم روی دستانش منو نگه داشته بود.

از او دور شدم و مچ دستم را گرفت ، بدون کلمه دوباره شروع به راه رفتن کردم.

"نینا ، صبر کن."

دور زدم و به چشمان آبی تیره او نگاه کردم. "چی؟"

"دلم برات تنگ شده." او زمزمه کرد که باعث شد قلبم را کمی بگیرد.

زمزمه کردم " من باید برم" اشک در چشمانم حلقه زد سعی کردم از کنار او رد شوم اما جلویم را گرفت

"نینا ، لطفا. اشتباه کردم ، یک اشتباه احمقانه. به من یه فرصت دیگه بده. " چشمانش را به من می دوزد

اگر باردار نبودم ، احتمالاً درباره اش فکر می کردم ، اما اکنون راهی وجود نداشت که بتوانم با کودکی درونم  همراه او قدم بزنم. این اتفاق هرگز نمی افتد، من شک دارم جاش بتواند کودک را بپذیرد و مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. او از بچه ها متنفر بود ،حتی نمی تواند مراقب خودش باشد و هرگز به شخص دیگری توجه نمی کند.
من به او صادقانه گفتم"خیلی دیرم شده."  صورتش در هم رفت ، دور به او نگریستم حتی اگر مرا آزار داده ، من نمی خواستم به او ذره ای صدمه بزنم.

"خیلی دیر نشده ، می تونیم این مسئله رو حل کنیم من هر کاری می کنم "

قبل از فرار از او ارام گفتم "متاسفم." ، اشکها روی صورتم جاری شد.

از ساختمان خارج شدم و مستقیم به سمت پارکینگ جایی که لی در انتظار بود ، حرکت کردم. ساعت 8از عصر گذشته بود ، بنابراین در ماشین پارکینگ دانشگاه  ماشین های زیادی وجود نداشتند. من ماشین را به راحتی پیدا کردم لی در حال پیامک زدن بود

بلافاصله گوشی را کنار گذاشت  و من بدون کلمه وارد ماشین شدم.

"هی چی شده؟" لی آرام پرسید ، صدایش رنگ نگرانی داشت

به سادگی به او گفتم " جاش رودیدم." اشک را از گونه هایم پاک کرد و با همدلی به من نگاه کرد اما حرفی نزد و برای آن بسیار سپاسگزارم

می خوای در موردش حرف بزنی؟"

سرم را تکان دادم و مستقیم به اتاق خوابم رفتم ، کیفم را روی تخت انداختم و یک دوش گرفتم

بعد از دوش کوتاهی احساس آرامش بیشتری کردم. لباس خوابم را گذاشتم و قدم زدم داخل آشپزخانه. ماکارانی دیروز را گرم کردم
"احساس بهتری داری؟" لی لبخند کوچکی به من زد.

سرم را تکان دادم و تلفنم رو برداشتم تا تماس های جاش که بی پاسخ گذاشتمشان را به او نشان دهم " همیشه به من زنگ میزنه یا پیام میزنه نمی دونم باید چه کار کنم "

"هیچ کار دیگه ای وجود ندارد که انجام بدی وقتی او ببینه که جدی هستی بس می کنه. "

"امیدوارم." من نمی خواهم الان با این مسئله روبرو شم، به خصوص با همه چیزهایی که اتفاق افتاده
هنگامی  که شروع به خوردن ماکارونی کردم ، تلفنم به صدا در امد با صدای بلند ناله کردم ، می دانستم چه کسی زنگ می زند و نمی خواستم  الان باهاش صحبت کنم.

تلفن را گرفتم و با خواندن نامی که روی صفحه پخش می شد ، یخ زدم.

گابریل دراکوس

براستی که سمفونی مردگان برازنده نام این کتاب است.  این کتاب دقیقا یک سمفونی است چهار مومان دارد و جالب ان است که ریتم این ساز در نوشته اجرا شده مومان اول  چند تکه مختلف از پازلی هزار تکه است که تورا تشنه خواندن میکند زمان ها مدام در این کتاب جا به جا میشوند .این کتاب داستان یک خانواده سنتی در اردبیل است. اردبیل ،زمستان ، سرما ،مرگ ،جهل،..همه دست به دست دادند که بزرگترین تراژدی ادبیات فارسی را خلق کنند  جملاتی غم انگیز و تلخ که تا عمق وجودت را یخ میکند.نوشتن چنین شاهکاری فقط از عباس معروفی برمی امد فضا سازی و شخصیت پردازی قوی این کتاب را شایسته جایزه های بسیاری کرده .(این کتاب برای دانلود در اینترنت موجود است)

دانلود

توجه این کتابی است پر از رنج لطفا اگر روحیه حساسی دارید این کتاب رو برای خوندن انتخاب نکنین

قسمتی هایی از رمان:

گفت: آیدین گذشته ­ها را فراموش کن
آیدین بی ­آن­که سر بلند کند، گفت: پدر، مرا فراموش کن

****
پدر پرسید: دنبال چی می­گردی؟
آیدین: دنبال خودم
پدر: گم شو

***
برای ما که می خواهیم یک لقمه نان بخوریم و سرمان را بگذاریم، چه هیتلر، چه روزولت، چه شاه. خر همان خر است، فقط پالانش عوض می شود!

 

***

برادرکش برادر کش

***

آیدا را در آشپزخانه تربیت کردند. پدر گفته بود اگر می خواهد به او خیاطی بیاموزد در آشپزخانه.حتی اگر می خواهد گلسازی یادش بدهد در آشپزخانه. و آیدا در آشپزخانه نم می کشید و با تنهایی وحشت بار خو می گرفت. نه همکلاسی داشت، نه برای کاری پا از خانه بیرون می گذاشت،..