امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

 

جزءاز کل از اسمش نترسید اسمش گنده است بوی فلسفه می دهد فلسفه همیشه سنگین است برای خواندش از مغزتان کار بکشیدو مغزتان هی ATP بسوزاند اما من به شما می گویم اشتباه می کنید نمی گویم فلسفه نیست چرا که هست اما انچنان شیرین است که مثل تار عنکبوت به دستتان می چسبد اگر باور ندارید همین حالا امتحان کنید وقتی دنبال تکه های کتاب بود ریویو دوستی دیدم که به حق از من زیبا تر مطلب را ادا کرده بنابراین بقیه پست خودم را پاک کردم  و ان را برای شما می گذارم

دانلود


 

 

"به نظرم اینکه همه بگن یه کتابی خوبه و ما هم شروع کنیم به خوندش دقیقا به اندازه ی لو رفتن داستان و بی مزه شدنِ بعد خوندنش میمونه , احتمالا دوست داشتم خودم بیام و به عنوان اولین نفر بگم بابا این عجب چیزی بود ! وای خدای من :)
چون با نگاه خوندن یک کتاب عالی از نوع شاهکار شروعش کردم توقم بالا بود و جالب اینجاست که توی ذوقم هم نخورد و توقعم خورد نشد ! جدا خوب بود و حوصلم رو هم هیچ کجاش زیاد سر نبرد تازه یک جاهایی هم ضربان قلبم رو وحشتناک بالا برد ! گاهی طنز تلخش میخندوند و بعد خنده به فکر فرو میرفتم که دختر چرا داری برای یک واقعیت که توی یک داستان جلوی صورتت ریشخند میزنه , میخندی؟ کجاش خنده داره ؟ ! جای فکر داره اون هم از نوع عمیقش ...
نمیدونم چرا و چطور ولی وقتی کتاب رو تموم کردم از خودم پرسیدم نکنه تو هم یک مارتین دین عوضی باشی خودت خبر نداری ؟ نکنه زیر پوست علایقت در مورد کشف خدا تو هم یک پوچ گرا باشی که برای فرار از مرگش , البته به قول مارتین دین ! داری با خدات حرف میزنی ! بعد دیدم نه مثل اینکه مارتین توی پوچی بیش از حدش مُرد و حتی اگر برچسبش در مورد امثال من و علایق مون به خدا اینطوری بیان شده باشه و حقیقت هم داشته باشه ترجیح میدم همینطوری که هستم بمونم ؛ نمیدونم چرا ولی واقعا نمیشه شخصیت های کتاب رو اونطور که دلم میخواد قضاوت کنم , یه حالتی هستن که انگاری نوع زندگیشون رو قبلا زندگی کردیم و قابل قضاوت نیستن , حالا نه به اون صورت , نه به اون شکل و با اون جزئیات زندگی شون , ولی انگاری همه ی ما حسادت هایی داشتیم که یه جاهایی زندگی خودمون و بقیه رو با داشتنش به خرابی کشیدیم یا حداقل یه خش ریزی روش انداختیم , یا همه ی ما از درون فکر میکنیم خیلی خاصیم یا برعکس خیلی پوچیم وهیچیم , یا حتی خود من که همزاد پنداریم با جسپر این اواخر کتاب خیلی زیاد بود چون یه چند وقت قبل فکر میکردم خیلی شبیه پدرم هستم ! و نمیخوام باشم ! آدم خوبیه ولی مگر من قرار نبود یک آدم جدید به این دنیا بیام و شخصیتم یه مدل جدیدتری از ورژن والدینم باشه و شکل بگیره و به اصلاح جهش کنه ؟ بعد مثل جسپر به این رسیدم که ترکیبی از والدینمم و لازم نیست بترسم چون ترکیبی از خود به اصطلاح جهش یافته ام هم هستم !
منم یه تری توی زندگیم دارم ! لعنتی همیشه خدا هم موفقه :) خب نوش جونش ولی سعی نکردم بکشمش پایین یا با ایده هام و حسادتم گند بزنم بهش , همیشه کمکش کردم و هواش رو داشتم نه از سر دلسوزی و یا ترحم بعد نابودی از سر حسادت ! برعکس فقط برای کمک جهت ترقی بیشتر ! این کتاب لعنتی خوب گوشه ای از زندگی همه ی ما میتونه باشه و واقعیت هایی رو به خاطرمون بیاره که ببینیم با خودمون و باور هامون و اون نقطه ی سیاه درونی که معلوم نیست کی و از کجا میزنه بیرون و چه چیزی رو به بار میاره چند چندیم , هرچی که هست شاید هم تری باشیم هم مارتین هم جسپر , من که یکمی یه جاهایی شبیه هر سه هستم ! با کمال تعجب و همین باعث شد بعد تموم شدن کتاب خیره به یک نقطه شم و بگم بابا این شاهکار بود ولی دوستش نداشتم ! زیادی آینه هست برای من یا بقیه و اصولا ما آدم ها بدمون میاد یکی آینه بشه یا آینه ای کوچیک از زندگی مون برش بخوره و توی یه کتاب با یه داستان خیلی خیلی متفاوت نوشته بشه !
تمام قد برای نویسنده ی نابغه اش می ایستم و کف میزنم که دنیای ما آدم ها رو اینقدر زیبا و جالب به تصویر کشیده , دنیایی پر از غریزه های بی انتها , و غریزه ی نجات از مرگ یا با خدایی یا بی خدایی و غریزه های بزرگ عجیب مثل نجات مردم و دنیا از حماقت هاشون در انتخاب این ها یا هرچیز دیگه ای , یا مثل انوک که فقط دنبال غریزه ی سکوت و جزء کوچک معنوی خودش بودنه (البته فقط گاهی!) و جدا این روزها خیلی شبیهش شدم و همش سرم توی کتاب های مراقبه هست و یادگیری شون ... یا مثل مارتین لا ادری و بی خدا که خدا نکنه شبیه این بخش از وجودش باشم که جالبه هم انوک هم مارتین این غریزه ی کلی رو دارن که این چیزها رو به بقیه منتقل کنن و دنیا و مردم رو نجات بدن اون هم خیلی شدید با عتاب و زور و نقشه و باز هم دوست ندارم اینطوری باشم !
نمود پیدا کردن جزئی توی یک کتاب ترسناک نیست , خصوصا اگر کتاب جزء از کل باشه , به هر حال نفس ما انسان ها یکیه و این اصلا جای تعجب نداره و تعجب من رو هم بی معنی میکنه و باید باهاش کنار بیام و یا با خوندن شباهت هامون کنار بیایم شایدم اینقدر که من با دقت خوندم کسی نخوندش و با خودش بگه این ریویو نویس زیاد به خودش گرفته بود ! این که همش یه داستانِ در موردِ..."

 

 

 

 

وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند «هی. همه دارن از روی پل می پرند پایین، تو چرا نمی پری؟»

هیچ‌وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی‌ام را از دست دادم...
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی می‌کنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانه‌ ها از دست می‌روند و زندگی‌ها گم می‌شوند. ولی هیچکس چمدانش را نمی‌بندد و به چراگاهی امن‌تر نمی‌رود. فقط اشک‌شان را پاک می‌کنند و مردگان‌شان را دفن می‌کنند و بچه‌ های بیشتر می‌آورند و پایشان را در زمین محکم‌تر می‌کنند

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی