امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

۱ مطلب با موضوع «ملکه فروتن» ثبت شده است

لونا (ملکه فروتن )پارت4

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۷ ب.ظ

لیلی

در حالی که تمام مردم اطرافم از بازگشت رهبرشان احساس خوشبختی می کردندمن احساس تلخی داشتم ،.. هیچ کس بعد از ران که مرا قبل از شروع کلاس مجبور به زانو زدن کرد و دیگر آزار نداد. غیر از وضعیتی که قبلاً در اتاق تجربه کرده بودیم خب خوشحال بودم. بعد ناگهان همه مان احساس غم و اندوه شدید کردیم ، همه جفت های خود را صدا کردند و چک کردندکه حالشان خوب هست. تا آنجا که من می دانم همه خوب بوده اند. بتا هم خوب بود. نمی دانم چه اتفاقی افتاد که دستور بتا بروی من شکسته شد. من حتی نمی دانم که آیا به طور دائم شکسته شده است؟ از چک کردنش خیلی می ترسیدم

همه در دسته شاد بودند. خانم پرمفری حتی یک جایزه به من داد که باعث لبخندم من شد پول زیادی نبوداما من می توانم دو وعده ناهار رایگان با ان بخرم

چه کسی می داند تا کی می توانم ناهار بخورم؟ بعد از رسیدن آلفا ، او ممکن است دستور دهد من فوراً کشته شوم ، البته که این خوب است. حدس می زنم. من یک مازوخیست نیستم ، اما شاید در زندگی بعدیم یک مثل فرد عادی دوباره متولد شوم. یا چه می شود اگر آلفا مهربان باشد و به من ترحم کند. من هر چند شک دارم همه اعضای رده بالاتر دسته ظالم اند و مهربانی و لطف دز کارشان جایی ندارد. اینگونه همه چیز در دسته کار می کند. سربازانمان هم در میدان نبرد بی رحمانه هستند. این یکی از دلایلی است که جهان از دسته ما بیشتر می ترسد

من از روی تختخواب غلت می زنم و به ساعت زنگ دار شماته دار قدیمی خودم نگاه می کنم. تقریباً نیمه شب است. آنها به ما گفتند که آلفا  نیمه شب وارد می شود و یک جشن نمی خواهد. فقط مقامات عالی رتبه به استقبالش رفتند دستور داده شده است که مردم در خانهایشان باشند. اگرچه شک دارم امشب آنها بتوانند بخوابند. در همه جا احساس هیجان می کنم. من می دانم که هر کس که در دسته است ، بیدار است و منتظر ورود او است. از این گذشته ، سالهاست که منتظر او هستیم.

این بسته الان 13 سال است که آلفا ندارد. آلفا جدید هنگامی که فقط پنج سال داشت ، توسط شورا در نظر گرفته شده است. پدرش، آلفا ارنست سابق و لونا سوزان در یک عروسی که روز قبل از جانشینی آلفا جدید  که در خارج از قاره برگزار شد در کشته شدند. یک ارتش متشکل از یک هزار روژ که به عروسی کوچک پسر عموی لونا (ملکه گرگینه ها)حمله کرد. گفته می شد آلفا ارنست در هنگام حمله حداقل به پنجاه روژ کشته دشمنان می دانستند که تنها ضعف آلفا ما لونا او است. و  از پشت به لونا حمله کردند. هنگامی که لونا درگذشت ، آلفا ارنست ویران شد ، به نظر می رسید با درگذشت عشقش از جنگ دست کشید و همانطور که روژها به او حمله کردند بدن لونا را در اغوشش گرفته بود. پسر کوچک آنها آنجا بود و همه چیز را شاهد بود.

اما اتفاق بعدی برای هیچ کس مشخص نیست و کسی از ان خبر در دسته خبر ندارد فقط به ما گفته شد که نزدیک ترین همسایه دسته برای کمک به آنجا رسیدند و آنها هزاران جسد کشته و سوخته و آلفای کوچک را دیدند که در مقابل اجساد والدین مرده اش گریه می کرد. حتی یک سوختگی کوچک که روی لباسش نبود. مشخص نیست چه کسی روژها را کشته است. پس از آن شورا رفت و آلفای جدید ما را پس گرفت و به ما گفت که او بایداز او محافظت شود زمانی که آماده شد به ما باز خواهد گشت. پس از بتا حکومت دسته را برعهده گرفت

ساعت نیمه‌شب را نشان می داد من احساس تغییری در هوا کردم. ناگهان شادی بی اندازه و زیبا سینه مرا پر کرد. تقریباً همزمان ، صدای زوزه بسیار قدرتمندی شنیده می شد که زمین را لرزاند. قدرتنمایی بسیار عالی و وحشتناکی بود. پس از چند لحظه ، زوزه قدرتمند توسط هزاران زوزه توسط اعضای بسته دنبال شد. من حقیقتا می دانستم که آلفا وارد شده است.

صبح روز بعد همه چیز فرق داشت. همه دانش اموزان مرتب و سازمان یافته بودند و هیجان در هوا شناور بود. هاله بسیار قدرتمندی وجود دارد که در هوا تابش می کرد. ترس نیز وجود داشت. آلفا،امروز به مدرسه می آید.

امروز دوباره صبحانه نگرفتم. من پول برای خرید مواد غذایی دارم اما نتوانستم چیزی بخرم زیرا فروشگاهی که قرار بود غذا بخرم پر از مسئولان بود. من اجازه ندارم که در کنار آنها در اتاق باشم مگر اینکه مجوز آنها را داشته باشم ، بنابراین من فقط به مدرسه رفتم. فعلاً چاره ای ندارم جز اینکه منتظر وقت ناهار باشم ، به کافه تریا بروم و غذا بخرم.

این همان کاری است که من دقیقا همین الان انجام می دادم ، منتظر زمان ناهار بودم. امروز نیز هیچکس از من ناراحت نبود. من حدس می زنم که دانش آموزان از رسیدن هرگونه تخلف وقتی که الفا وارد می شوند ، می ترسند ، من به خودم لبخند زدم.

با این حال ، من باید می دانستم که صبح صلح آمیز من کوتاه خواهد بود.
 من بسیار کنجکاو بودم که ببینم چه کسی با روحیه وحشتناکی روبرو شده است. وقتی صبح بیدار شدم، تقریباً مطمئنم که دیگر دستور بتا در پایین نگه داشتن سرم برای همه شکسته شده است. می خواهم محیط اطرافم را یک بار دیگر ببینم. اما من فقط نمی توانم چنین ریسکی کنم. نمی خواهم گرفتار شوم
کلاس بسیار ساکت است و احساس می کنم همه دانش آموزان هم را نگاه می کنند. تنش عصبی در هوا بیشتر و بیشتر آشکار می شود. دیگه نمیتونم سرم را پایین نگه دارم من بیشتر و بیشتر کنجکاو می شوم تا خیلی ظریف سرم را بلند می کنم و فهمیدم که این دستور واقعاً از بین رفته است. در دلم خیلی خوشحال شدم. سعی کردم چشمانم را بلند کنم تا اطرافم را ببینم تا اینکه کسی را دیدم که روبروی من است. لبم راگاز گرفتم و سریع به پایین نگاه کردم. وای نه.
چند لحظه بعد ، داشتم خفه می شدم و به سمت دیوار پرتاب شدم. خفه شدم احساس میکردم در شش های ذره ای هوا باقی نماده. چشمانم کم کم همه جا را سیاه می دید.
دانش آموزی گفت" ران عزیزم! آرام باش!" و من تقلا می کردم تا گردنم را از دستانش رها کنم
کسی فریاد زد "ران! متوقفش کن ، تو نباید اونو بکشی! "بتا شما را مجازات می کنه!". ناخودآگاه احساس کردم افراد بیشتری تلاش می کنند تا پسر گاما مرا نکشد تلاشهای آنها بی نتیجه است زیرا گاما آینده از هر گرگ دیگری در این اتاق پرقدرت تر است. خوشبختانه تلاشهای جمعی همکلاسی من سرانجام مؤثر واقع شد و من از دست گاما آزاد شدم. من که سعی کردم نفس بکشم روی زمین افتادم. گلویم می سوخت و بسیار درد می کرد
"تو اشغال کوچولو. تو سعی می کردی به من نگاه کنی؟ چه زمانی به شما اجازه داده شده که به من نگاه کنید؟" صدایش پر از تهدید و نفرت بود ، من نمی توانم از ترس چیز بیشتری را احساس کنم. او تقریباً داشت مرا می کشت.
"من گاما آینده این بسته هستم. تو مثل خاکی هستی که من روش راه میرم." سپس قدم تهدیدآمیزی در نزدیکی من برداشت. "فراموش نمی کنی. تو بدتر از یک برده هستی." او همانطور که مرا به لگد زد ، آن کلمات دلخراش  را تکرار کرد. او در حال لگد زدن به من بود که در باز شد...
من مطمئن هستم که معلم من هنگام ورود به اتاق می دانست که چه اتفاقی در اتاق افتاده است. احساس کردم دانش آموزان به صندلی های خود برگشته اند. از طرف دیگر من روی زمین مانده بودم. من هنوز در حال تلاش برای نفس کشیدنم و بینایی ام تاریک است. هیچ انرژی برای بلند شدن ندارم

درست در آن زمان من متوجه شدم مثل فرش در کف کلاس پهن شدم، احساس ضعف و کثیفی کردم. نه. نمی توانستم اجازه دهم آنها مرا این گونه ببینند

آنها می توانند روی من قدم بگذارند ، اما من هرگز چنین ارزویی ندارم. خودم را مجبور حتی اگر همه جان در بدنم را بگیرد ، به سمت صندلی ام بروم احساس می کنم یک قرن طول می کشد تا به صندلی ام برسم. البته همه وانمود کردند که من آنجا نیستم.

زمان ناهار فرا رسید و می دانستم که به شدت به نوشیدنی احتیاج دارم. من از نظر روحی و جسمی ضعیف هستم. گلویم می سوزد و هنوز به سختی نفس می کشیدم و بدجوری به آب نیاز دارم

بدبختانه ، نزدیکترین مکانی که می توانم آب بخورم کافه تریا است. به خاطر بدنم ، نمی توانم به چشمه نوشیدنی را که در آن طرف مدرسه بروم.

با تمام وجود توانستم به کافه تریا بروم. در تمام مدت سرم را پایین نگه میداشتم و سعی میکردم به گردن دردنم توجه نکنم. وقتی به در رسیدم تقریبا نا امید شدخ بودم ، ترس بر من غلبه کرد. من اجازه ورود به کافه تریا را نداشتم اما من احتیاج شدیدی به اب داشتم حتی ممکن است بمیرم

صدایی شنیدم که گفت هیچ کس نمی تواند به شما در آنجا حمله کند. فقط برو داخل.. اطرافم را نگاه کردم کسی را ندیدم. این خوب نیستکه صدای خیالی می شنوم. شاید امروز واقعاً می میرم.

نگران نباشید ، در امان خواهید بود. دوباره صدا را شنیدم. این ناخودآگاه من است؟ شاید انقدر نا امیده ام که ناخوداگاهم برای اطمینان این صدا را در ذهنم درست کرده دستگیره درب کافه تریا را گرفتم. دوباره به سختی نفس می کشم من از آب بیشتر و ناامید می شوم. تنفسم نیز سخت تر می شود و چشمانم شروع به سیاهی رفتن می کند. باید به سخت نفس بکشم ، باید نفس بکشم. لطفا ، من به آب احتیاج دارم. خواهش می کنم ، بدن ، تو باید نفس بکشی

ناگهان احساس کردم چیزی در درونم برانگیخته شده. مثل احساس گرمی بود که به آرامی در درونم می لغزید. می توانم بهتر نفس بکشم چون خفگی ام کمتر شده

با این حال ، قبل از اینکه احساس آرامش کنم ، یک اتفاق غیرمنتظره دوباره اتفاق افتاد. خیلی سریع بود ، نمی دانم دقیقاً چه اتفاقی افتاده است ، اما ناگهان به دیوار برخورد کرم. بیشتر از صدای مهیب انداختنم احساس کردم که استخوانهایم از در اثر برخورد با دیوار شکستنه اند

ران با صدای بسیار تهدیدآمیز سؤال کرد"عوضی ، تو بودی؟". وای نه. الان کشته می شوم؟ خون سرفه کردم. درد تمام وجودم را گرفته ایا مرگ دردناک است؟

صدای دختری گفت. "سطل آشغال؟ غیرممکن است!این نمی تواند او باشد."

صدای دیگری گفت. " هاله را چگونه توضیج می دهی؟"

"همه ما با تمام هاله او آشنا هستیم. هاله ای که قبلاً احساس کردم  با هاله الانش متفاوت است."

آنها راجع به چه چیزی صحبت میکنند؟ خیلی دردناک است ، من باید به آنها بگویم که سریع بحثشان را تمام کنند

صدای قوی گفت"یکی به من بگه اینجا چه خبره." او به نظر می رسید تازه وارد شده است . او را نمی شناسم

"تریستان"

 آنها به او سلام کردند. آه ، او پسر بتا است .

ران گفت."من چند ثانیه قبل از اینکه این سطل زباله را روی دیوار بکوبم ، یک هاله عجیب را احساس کردیم. هیچ گونه کس دیگری در نزدیکی منشاء هاله به جز او نبود."

" این اشغال در اوایل کلاس به من نگاه کرد. او از دستور بتا سرپیچی کرد."

ویکتوریا  گفت: "این دقیقا زمان ورود آلفا رخ داده است. شاید او از جادوگری خواسته است که جادویی برای حمله به الفا به او بدهد."

دوباره سرفه کردم. همین حالا که می بینم خونم روی زمین است

من صدای نزدیک شدن قدم هایی را شنیدم با بستن چشمانم خودم را برای بدترین شرایط آماده کردم. از اینکه آرام هستم تعجب می کنم. شاید ، مرگ واقعاً وحشتناک نباشد. یک دست سرم را بالا آورد و من را مجبور کرد که با فرد روبرویم مواجه شوم. می دانم که ران است و قصد کشتن مرا دارد. چشمانم را بسته نگه داشتم و فقط روی تنفسم تمرکز می کنم

"اعتراف کن اون هاله تو بود تو به ما خیانت کردی" او بیشتر و بیشتر موهایم را می کشید. احساس می کنم پوست سرم از سرم جدا شده است.

 

تریستان به من دستور داد "جوابش را بده.". آنها قبلاً اجازه نداشتند مرا بکشند ، اما اکنون که آنها چیزی را برای متهم کردن من دارند ، دیگر نمی توانم فرار کنم.

قبل از اینکه چشمانم باز شود یک نفس عمیق کشیدم و مستقیم به چشم او نگاهی به ران انداختم. چشم تو چشم می شویم او غافل گیر می شود

ناگهان تغییری در هوا رخ می دهد. احساس کردم حضور بسیار قوی و وحشتناکی به ما نزدیک شده است. احساس کردم همه گرگهای موجود در منطقه بسیار تحت تأثیر قرار گرفته اند. زیر چشمی، می بینم که آنها بسیار مضطرب شدند. ناگهان ترسیدم. ران موهایم را رها کرد. صورتم به زمین خورد

قدم های ناگهانی متوقف شد. سپس انقدر نزدیکم ایستاد تا بتوانم دو جفت کفشش را جلویم ببینم.

موفق شد مبا صدای خشن و شکسته ام بگویم "لطفا ... من فقط ... ااا ... ب می خوااام". من باید از مرگ قریب الوقوع خود بترسم ، اما به طرز عجیبی ، بسیار آرام هستم.

به نظر می رسد شخص مقابل من برای چند ثانیه یخ زده است. همه بسیار ساکت هستند و صدای نفس کشیدن هم شنیده نمی شود انگار که همه از حضور قدرتمند جلوی من می ترسند. تنها گرگانی که باعث این ترس و سکوت شوند ، بتا است. اما احساس می کنم در حال حاضر این بتا نیست که در مقابل ما باشد. این هاله بسیار وحشتناک تر ، بسیار قدرتمندتر است. اما با وجود این ، این هنوز هم هاله مرا آرام می کند.

حالا با اطمینان می دانم که این آلفای ما است.(واقعا خیلی باهوشه)

"سرت را بلند کن." صدای مخملی گفت. این صدا ، مرا آرام می کند.

تمام انرژی را جمع کردم و سرم را آهسته بلند کردم. نگاهم از پاهایش تا صورتش را برسی می کند. با دیدن آلفا احساس خوشحالی زیادی کردم. از پشت شانه به چهره اش و درست به چشمان او نگاه کنم. من احساسات بی پایانی را در چشمانی خاکستری که به من خیره شد ، دیدم. واقعاً زیبا بود

قبل از اینکه بدنم یخ بزند ، صدای نرمش در گوشم زمزمه کرد."میتی."واژه جفت گیری گرگینه ها