امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

فرزند گرگینه پارت3

| يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۱۸ ب.ظ

فصل سه

 

"چچییی؟" از شوک حرفش لکنت گرفتم آیا  درست شنیدم؟ واقعاً اونو پیدا کرده بود؟

 

لی به من خیره شد و روی تختم  نشست. "من پدر عزیز این کوچولو رو پیدا کردم! خواهش میکنم ...نمی خواد ازم تشکر کنی."

 

دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما هیچ صدایی بیرون نیامد. او او را پیدا کرده. او واقعاً او را پیدا کرده.

 

من توانستم بعد از یک دقیقه سکوت فریاد بزنم "چطور؟"

 

"قصه اش مفصله من به هتل برگشتم و موفق شدم مرد داخل پذیرش متقاعد کنم تا مشخصاتش رو به من بدهد. "

 

"چطوری؟" هنوز حیرت زده بودم

 

"به من اعتماد کن مطمئنم دوست نداری بمونی." کمی لرزید.

 

"چه کار کردی؟" نگاه خونسردی به من انداخت. لی همیشه کارهای بی پروا را انجام می دهد بدون اینکه به پیامدهای آن فکر کند. او خودجوش و ماجراجو است البته که این چیز بدی نیست اما اغلب به خاطرش تو دردسر می افتد

 

"هیچ چیز غیرقانونی برای پیدا کردن و نگاه کردن به این انجام ندادم."

 

منتظر ماندم تا او را ادامه دهد و به من بگوید که چگونه سرانجام  پذیرش را متقاعد کرد که جزئیات گابریل را ارائه دهد ، اما در عوض او لپ تاپم را کنار گذاشت و کاغذی را که در دست داشت در دستان من فشرد

 

با انگشتان لرزان ، کاغذ را چرخاندم و به آنچه نوشته شده بود نگاه کردم .

 

گابریل دراکوس.

 

در زیر نامش شماره تلفن همراه قرار داشت. انگشتم  را روی کاغذ کشیدم ودر ذهنم یک آشفتگی و غوغا به وجود آمد، قلبم آکنده از احساساتی نا معلوم شد و فکر می کردم حالا چه کاری باید انجام دهم. من نمی خواستم این کار را انجام دهم ، این چیزی بود که از آن می ترسیدم چون می دانستم باردار هستم

 

"با هاش تماس بگیر." صدای لی باعث شد تا افکار من قطع شود ، قبل از اینکه چشمانم به کاغذی که در دست داشتم برگردد ، به او نگاه کردم.

 

"الان؟" سؤال کردم ، بخش عظیمی از من امیدوار بود که او بگوید نه.

 

"بله الان" لی تلفنم را گرفت و به آشفتگیم پایان داد

 

وقتی قفل گوشی خود را باز کردم نفس عمیقی  کشیدم.

 

قلب من به محض بوق خوردن شروع به لرزیدن کرد و تند تند به سینه ام کوبیده می شد. بدنم از لحظه دوم به طور عصبی کمی لرزید. من با اضطراب منتظر شدم تا تلفن را بردارد و پس از هشت بوق صدای پیغام گیرش را شنیدم

 

"لطفا پیغام خود را بگذارید" صدای صدای زن در سیستم پاسخگویی خودکار در گوشم پیچید.

 

"یک پیام بگذار!" لی دقیقاً وقتی که قصد داشتم به تماس پایان دهم ، مرا گول زد

 

تلفن را دوباره در نزدیکی گوشم قرار دادم فقط به موقع بوق. "س..لام." من ناگهان نمی دانستم چه چیزی بگویم و تلفن را قطع کردم

با وحشت به لی نگاه کردم. "من نینا ام ، دو هفته پیش ما همو به طور اتفاقی دیدیم." متوقف شدم و لی با با دستانش اشاره می کرد ادامه بده "یک اتفاقی رخ داده ، امیدوارم که بتونم در موردش با شما صحبت کنم ، خیلی مهمه. خب ، با من تماس بگیرید خداحافظ! "

تلفن قطع شد روی تخت اویزان شدم دستانم در موهایم چنگ میزد. این باید پر استرس ترین کاری بود که تا به کنکون انجام داده ام ، قلبم همچنان مثل یک دیوانه میزد

"اوه خدا." آهی کشیدم و به بالش تکیه دادم و به گوشی نکاه کردم و سرم را تکان دادم. چشمانم را بستم و آه دیگری از ته دلم کشیدم

دو روز گذشته است و پیامی که به گابریل گذاشتم بی پاسخ مانده. من فکر می کردم او پیام را نادیده گرفته و نمی خواهد با من تماس بگیرد یا شماره اشتباهی داشتم. می دانم که احتمالاً باید سعی کنم که دوباره با او تماس بگیرم اما می ترسیدم دوباره زنگ بزنم دو روز دیگر صبر می کنم و اگر او تماس نمی گرفت ، من دوباره سعی می کنم.

نگاهی به تلفنم انداختم تا ببینم ممکن است شاید زمانی در سمینارم بوده تماس گرفته یا پیام فرستاده باشد اما من هیچ پیام یا تماس تلفنی از او ندارم. تلفنم را قفل کردم و کیفم را از آن برداشتم ، تلفنم را داخل کیفم گذاشتم بدون اینکه به محیط اطرافم توجه داشته باشم راه افتادم که باعث شد به چیزی برخورد کنم

یک جفت دست مرا از افتادن نجات داد. من نگاه کردم و وقتی دیدم که کیست ،تا عذر خواهی کنم

"مراقب باش." جاش لبخند زد ، هنوز هم روی دستانش منو نگه داشته بود.

از او دور شدم و مچ دستم را گرفت ، بدون کلمه دوباره شروع به راه رفتن کردم.

"نینا ، صبر کن."

دور زدم و به چشمان آبی تیره او نگاه کردم. "چی؟"

"دلم برات تنگ شده." او زمزمه کرد که باعث شد قلبم را کمی بگیرد.

زمزمه کردم " من باید برم" اشک در چشمانم حلقه زد سعی کردم از کنار او رد شوم اما جلویم را گرفت

"نینا ، لطفا. اشتباه کردم ، یک اشتباه احمقانه. به من یه فرصت دیگه بده. " چشمانش را به من می دوزد

اگر باردار نبودم ، احتمالاً درباره اش فکر می کردم ، اما اکنون راهی وجود نداشت که بتوانم با کودکی درونم  همراه او قدم بزنم. این اتفاق هرگز نمی افتد، من شک دارم جاش بتواند کودک را بپذیرد و مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. او از بچه ها متنفر بود ،حتی نمی تواند مراقب خودش باشد و هرگز به شخص دیگری توجه نمی کند.
من به او صادقانه گفتم"خیلی دیرم شده."  صورتش در هم رفت ، دور به او نگریستم حتی اگر مرا آزار داده ، من نمی خواستم به او ذره ای صدمه بزنم.

"خیلی دیر نشده ، می تونیم این مسئله رو حل کنیم من هر کاری می کنم "

قبل از فرار از او ارام گفتم "متاسفم." ، اشکها روی صورتم جاری شد.

از ساختمان خارج شدم و مستقیم به سمت پارکینگ جایی که لی در انتظار بود ، حرکت کردم. ساعت 8از عصر گذشته بود ، بنابراین در ماشین پارکینگ دانشگاه  ماشین های زیادی وجود نداشتند. من ماشین را به راحتی پیدا کردم لی در حال پیامک زدن بود

بلافاصله گوشی را کنار گذاشت  و من بدون کلمه وارد ماشین شدم.

"هی چی شده؟" لی آرام پرسید ، صدایش رنگ نگرانی داشت

به سادگی به او گفتم " جاش رودیدم." اشک را از گونه هایم پاک کرد و با همدلی به من نگاه کرد اما حرفی نزد و برای آن بسیار سپاسگزارم

می خوای در موردش حرف بزنی؟"

سرم را تکان دادم و مستقیم به اتاق خوابم رفتم ، کیفم را روی تخت انداختم و یک دوش گرفتم

بعد از دوش کوتاهی احساس آرامش بیشتری کردم. لباس خوابم را گذاشتم و قدم زدم داخل آشپزخانه. ماکارانی دیروز را گرم کردم
"احساس بهتری داری؟" لی لبخند کوچکی به من زد.

سرم را تکان دادم و تلفنم رو برداشتم تا تماس های جاش که بی پاسخ گذاشتمشان را به او نشان دهم " همیشه به من زنگ میزنه یا پیام میزنه نمی دونم باید چه کار کنم "

"هیچ کار دیگه ای وجود ندارد که انجام بدی وقتی او ببینه که جدی هستی بس می کنه. "

"امیدوارم." من نمی خواهم الان با این مسئله روبرو شم، به خصوص با همه چیزهایی که اتفاق افتاده
هنگامی  که شروع به خوردن ماکارونی کردم ، تلفنم به صدا در امد با صدای بلند ناله کردم ، می دانستم چه کسی زنگ می زند و نمی خواستم  الان باهاش صحبت کنم.

تلفن را گرفتم و با خواندن نامی که روی صفحه پخش می شد ، یخ زدم.

گابریل دراکوس

رمان ادم حوا مارک تواین

| شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۰ ب.ظ

گاهی یک کتاب ساده ،روان و مختصر هم میتواند کتاب خاصی باشد.این کتاب تفاوت های زن و مرد به زیبایی نشان داده است.هم نمی توانیم بگوییم این کتاب فوقع العاده است هم نمی توانیم بگوییم فوق العاده نیست.ادم و حوا یک کتاب خاص است.یک عاشقانه بکر...قصه ادم تنبل و بی حوصله(مثل مردا امروزی) و حوا کنجکاو و پرحرف است.  تا به حال به هرکی معرفی کردم ازش خوشش اومده (هم نسخه رایگان و هم نسخه چاپی در اینترنت موجود است)

 

دانلود

 

 

قسمت هایی از کتاب:

 

بعد از این همه سال فهمیدم که اون اوایل در مورد حوا اشتباه می‌کردم. زندگی کردن بیرون از بهشت اما با اون خیلی بهتر از زندگی کردن تو بهشت، اما بدون اونه. 


 

سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه و امروز: همه بدون دیدن اون. زمان زیادیه واسه تنها موندن. اما با این حال تنها بودن از اینکه حس کنی مزاحمی و نمیخوانت بهتره. باید یه همدم داشته باشم. فکر میکنم برای این کار ساخته شدم، واسه همین با حیوونا دوست میشم. اونا هم جذابن هم مودب و مهربون. هیچ وقت عنق نیستن و نمیذارن حس کنی مزاحمی. بهت لبخند می زنن و برات دم تکون میدن البته اگه دم داشته باشن. همیشه هم آماده بازی و سر و صدا کردن و اینور اونور گشتن یا هر کار دیگه ای که بگی هستن. ما با هم خیلی جاها رو گشتیم. بیشتر جاهای دنیا رو دیدم، شایدم همه دنیا رو. پس من اولین جهانگرد دنیام. اولین و تنها جهانگرد دنیا.؛ پرنده ها و حیوونا همه باهم دوستن و هیچ وقت باهم بحث و دعوا نمیکنن. اونا باهم حرف میزنن. با منم حرف میزنن. اما احتمالا به یه زبون خارجی صحبت میکنن چون من حتا یک کلمه از حرفاشون رو نمیفهمم. با این حال وقتی من باهاشون حرف میزنم میفهمند چی میگم، مخصوصا سگ و فیل. این باعث خجالت منه، چون نشون میده از من با هوشترن، بنابراین نسبت به من برتری دارن. این من رو اذیت میکنه چون میخوام فقط خودم تجربه اصلی باشم.؛


 

حوا: این دنیای نوساز و بزرگ قشنگترین اثر هنریه
حوا: گاهی از خودم میپرسم این موجود واقعا به چه دردی میخوره؟ اصلا قلب داره؟
حوا: خیلی کم حرف میزنه. شاید چون باهوش نیست و به این مسئله حساسه و میخواد پنهونش کنه
آدم: به من گفت از یه دنده من که از بدنم گرفته شده، ساختنش. حرفش یکم مشکوکه، چون همه دنده هام سر جاشون
آدم: او همراه خوبیه و میدونم اگه نبود، خیلی تنها و افسرده میشدم
آدم: زندگی کردن بیرون از بهشت، اما با حوا، خیلی بهتر از زندگی کردن تو بهشت، اما بدونه اونه
آدم: واسه اینکه زیر بارون نمونم یه سر پناه ساختم، اما اونجا هم نتونستم آرامش داشته باشم... اون موجود جدید (حوا) مزاحم شد و وقتی سعی کردم بیرونش کنم، از سوراخهایی که باهاش میبینه آب بیرون میومد، و اون با پشت پنجه هاش پاکشون میکرد و از خودش صدایی رو درمیآورد که حیونا وقتی ناراحتن درمیآرن.؛




حوا: قبل از این، انقدر به همه ی چیزهای قشنگ علاقه داشتم، که مثل گیجا، فقط دستمو طرفشون دراز میکردم. بعضی وقتها خیلی دور بودن، و بعضی وقتها چند سانتیمتر باهام فاصله داشتن. اما من فکر میکردم چند متر ازم دورن، خیلی وقتا کلی هم خار تو این فاصله بود! اینطوری یه درسی رو یاد گرفتم، در ضمن واسه خودم یه قانون ساختم: اولین قانون من: «یک تجربۀ زخمی از خار دوری میکند»... گمونم واسه کسی به سن و سال من، نتیجه گیری خوبیه. 

 

یخ زده پارت چهارم

| شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۱ ب.ظ

سریع دور شدم و انها به کار قبلیشان ادامه دادند روی پله ها دویدم و از انجا خارج شدم مطمئن نیستم که از امی خوشم امد یا نه او مطمئناً ... با اعتماد به نفس  بود.

            کلاس انگلیسی را دقیقاً همان جایی که مشتاق خانم برنز گفته بود ، پیدا کردم. آقای اسکات مردی با یک هیکل مردانه و بازوهای ورزشکاری و پاهای دراز و عینک های گردش که در انتهای بینی اش قرار داشت. او موهای بلوند فرفری داشت که ژل زیادی به ان زده بود.

            "آه ، مگان واکر؟"

            به او نگاه کردم تا ببینم چرا او از من را پرسید چون مطمئن نیست مگان منم یا به دلیل اینکه او نمی تواند به درستی من را ببیند.

            "بله ". نام خانوادگی من واکر نبود ، اما من اصلاً زحمت اصلاح او را نداشتم. توضیحم هیچ فایده ای برای او نداشت. واکرها هنگامی که سه ساله بودم ، مرا به عنوان فرزند قبول کردند ، بنابراین آنها تنها خانواده من بودند. والدین عاشقم مرا در پیاده روی نزدیکترین بیمارستان در نوزادی رها کرده بودند ، بنابراین من آرزوی دیدار مجدد انها را نداشتم.

            "مگان ،روی یک صندلی بشین." حدود دوازده دانش آموز با علاقه زیادی به من خیره شده بود.به لبخند تصنعی انها جواب دادم "سلام"

             چند نفر از آنها زمزمه می کردند ، یک دختر با موهای بلوند که توی صورتش ریخته بود و چشمان قهوه ای بزرگ که ارامش خوبی به من می داد گفت: "سلام "،اشتیاق در چشمانش می درخشید. "من شارلوت هستم." من به سمت او رفتم

            کیف کتابم را روی میز کنارش انداختم و نشستم. "سلام."

            ما چیز دیگری را نگفتیم ، زیرا آقای اسکات درس را شروع کرد. ما در حال خواندن سالار مگس ها بودیم و می بایست برای ان گزارشی بنویسیم گزارش نویسی صدای ناله و غرغر بچه ها را در آورده بود

          شارلوت یواشگی در گوشم گفت  "من قبلاً اونو خوندم الان اصلا از خوندش لذت نمی برم" ،

            به او لبخند زدم و زمزمه کردم ، "اشکال ندارهما فقط وقتی می خواهیم گزارشی بنویسیم ، به صورت کلی دریاره اش می نویسیم. "

            ساعت ناهار جالب بود ، حقیقتا مدرسه خیلی کوچکتر از ان بود که سالن غذا خوری داشته یاشد . درعوض ، همه در راهروها می خوردند ،بچه ها به دیوار یا کمدهایشان تکیه می دادند بعضی روی نیمکت های راهرو جا خوش کرده بودند. بعضی از دانش آموزان دوازدهمی برای ناهار از  مدرسه خارج شدند

            از شارلوت در حالی که کیسه ناهار را از کمدش بیرون می آورد پرسیدم" ما اجازه خروج ازمدرسه رو نداریم؟".

            "نه تا وقتی که دوازدهمی نباشیم "  یک ساندویچ کوچک را به بیرون کشید. "کمی ساندویچ کره بادام زمینی با ژله دارم." او با من تا کمدم  آمد روی کمد ها با خطی بزرگ نام هر کس نوشته شده بود

"من حدس می زنم که باید در کمدم رو قفل کنم."

            "وای نه." با بهت گفت احمق نباش ، هیچ کس اینجا دزدی نمی کنه همه اینجا همدیگرو می شناسند"

 

            ما در انتهای راهرو روی یکی از نیمکت ها نشستیم و من از این فرصت استفاده کردم تا بیشتر همکلاسی های جدیدم را بررسی کنم.

یک گروه از پنج دختردر راهرو ایستاده بودند و جلو کمد ها با صدای بلند با یکدیگر صحبت می کردند. دوباره به انها نگاه کردم یکی از آنها امی بود ، دختری که قبلا او را دیده بودم. نکته عجیب این بود که هرکدام از دخترها هم قد یا بلند تر از امی با پوستی رنگ پریده و موهای بلوند داشتند.

 

            من زمزمه کردم: "چه قدر شبیه هم هستن؟"

 

            شارلوت از ساندویچ کره بادام زمینی اش نگاه کرد و لبخندی زد. " گروه آریانی رو می گی؟"

 

            "گروه چی؟"

 

            "درباره اش نمی دونی مسابقه آریانی ؟ " شارلوت با نیمی از ساندویچش در راهرو کوچک پوزخند زد و حرکت کرد. "می دونی اونا معروف ترین دخترای گراند پرین. "

 

            یک دقیقه طول کشید تا بفهمم او شوخی می کند. چشمکی بهش زدم به پشت سالن نگاه کردم تا امی را که مستقیماً به من خیره شده بود پیدا کنم. او به چشمان من خیره شده بود و دختران دیگر همه به من نگاه می کردند. نمی توانم از این بابت کمی احساس نگرانی کنم.

 

            "آه" شارلوت به طور ناگهانی روی نیمکت پیچید و به من خیره شد. "لعنتی ، من باید می دونستم."

 

            "چی؟" به او خیره شدم ، گیج شدم.

 

            او به من هشدار داد "تومثل آنها به نظر می رسی اونا حتما دنبالت میان"

 

            خندیدم ، مطمئناً او شوخی می کند ، اما وقتی نگاه کردم ، امی و گروهش واقعاً نزدیک شدند.

 

            من ارام به شارلوت زمزمه کردم "هیس تو شوخی نمی کردی اونا واقعا اومدن "

            آنها متوقف شدند و مرا با خونسردی مشاهده کردند ، و من امیدوارم که چهره منم به همان اندازه  انها باشه. شباهت بسیار عجیب و غریب بود انگار ان پنج نفر خواهرند.

 

            امی گفت: "سلام مگان." "اینا دوستان منن ، مارگارت ، بکا ، استیسی و آلیشیا."

 

            گفتم: "سلام ،" "از آشنایی با همه شما خوشبختم." دروغ گفتم. خوب نبود ، استرس داشتم

 

            چهار دختر پشت سر امی به ما ملحق شدندو بکا  بلندترین دختر در سمت راست ایستاده بود ، لبخندی خجالتی به من زد.

 

            "مگان ما قصد داریم بعد از مدرسه به کافی شاپ پایین خیابان برویم. خوشحال میشیم همراه ما بیایی. " او به شارلوت لبخند کمرنگی زد و با بی میلی کفت "اگر دوست داری تو هم می تونی بیایی."

 

            شارلوت فقط سرش را خاروند و با تعجب به او نگاه کرد ، اما امی داشت به من نگاه می کرد.

 

            "اوه" ، من زمزمه کردم "مطمئنا ، باشه. خوب به نظر می رسد. "

 

            امی چرخید و دوستانش که پشت او ایستاده بودند به انتهای راهرو رفتند ، بکا قبل از رفتن لبخند کوچک دیگری به من زد

 

            گفتم: "خوب این عجیب بود؟."

 

            چشمان قهوه ای شارلوت گرد شده  بود. "اونها از من خواستند که همراهشون بیایم. هیچ وقت به من چنین پیشنهادی نداده بودند. "

 

            نگاهم به دوست جدیدم افتاد و کمی نگران شدم. من به شدت مشکوک شدم که امی چرا اینقدر با من گرم گرفتو صمیمی شد "من واقعا نمی دونم چکار کنیم، شارلوت. شاید نباید بریم اوناعجیب و غریب به نظر می رسیدند .... "

 

            شارلوت خندید. "خوب ، یقینا می خوان با تو دوست بشن. بهتره من همراهت بیام تا مطمئن بشم اونا تو رو تو گیر نمی ندازن و عضو اون گروه نمی شی. "

 

"خوشحال میشم تو هم با من بیایی.اونا حتی به من نگفتند که به کدوم کافی شاپ می روند. من اینجا کاملاً تازه واردم هیچ نظری ندارم."

 

            شارلوت بلافاصله گفت: "اوه ، این فردو میروند.همیشه بعد از مدرسه به  این می روند. این یه کار رایج تو شهره"

 

            سعی کردم مشتاق  به نظر نرسم. "عالیه."

 

            "کالیفرنیا چطوریه؟" شارلوت مشتاقانه گفت. "باید همیشه داغ باشد."

 

            آهی کشیدم ، کاش می توانستم فکر سواحل آفتاب زده و آسمان آبی روشن را از ذهنم دور کنم. "بله ، هواش خیلی گرمه."

 

            شارلوت دلسوز به نظر می رسید. "پس ، چرا اینجا اومدید ؟"

 

"پدر و مادر من در اینجا شغل پیدا کردند." "حقوقشون بالاتره."

 

            "آه" شارلوت تکون داد. "هوای اینجا کشنده است. من دو سال پیش از ویکتوریا در جزیره ونکوور به اومدم اونجا هم سرد بود اما سرمای اینجا به پای هیچ جایی نمی رسه. "

         "اره سرما به مغز استخون ادم می رسه ،"

            "دقیقا و سپس زنگ به صدا درآمد و تمام دانش آموزان با غرغر به کلاس هایشان برگشتن.

براستی که سمفونی مردگان برازنده نام این کتاب است.  این کتاب دقیقا یک سمفونی است چهار مومان دارد و جالب ان است که ریتم این ساز در نوشته اجرا شده مومان اول  چند تکه مختلف از پازلی هزار تکه است که تورا تشنه خواندن میکند زمان ها مدام در این کتاب جا به جا میشوند .این کتاب داستان یک خانواده سنتی در اردبیل است. اردبیل ،زمستان ، سرما ،مرگ ،جهل،..همه دست به دست دادند که بزرگترین تراژدی ادبیات فارسی را خلق کنند  جملاتی غم انگیز و تلخ که تا عمق وجودت را یخ میکند.نوشتن چنین شاهکاری فقط از عباس معروفی برمی امد فضا سازی و شخصیت پردازی قوی این کتاب را شایسته جایزه های بسیاری کرده .(این کتاب برای دانلود در اینترنت موجود است)

دانلود

توجه این کتابی است پر از رنج لطفا اگر روحیه حساسی دارید این کتاب رو برای خوندن انتخاب نکنین

قسمتی هایی از رمان:

گفت: آیدین گذشته ­ها را فراموش کن
آیدین بی ­آن­که سر بلند کند، گفت: پدر، مرا فراموش کن

****
پدر پرسید: دنبال چی می­گردی؟
آیدین: دنبال خودم
پدر: گم شو

***
برای ما که می خواهیم یک لقمه نان بخوریم و سرمان را بگذاریم، چه هیتلر، چه روزولت، چه شاه. خر همان خر است، فقط پالانش عوض می شود!

 

***

برادرکش برادر کش

***

آیدا را در آشپزخانه تربیت کردند. پدر گفته بود اگر می خواهد به او خیاطی بیاموزد در آشپزخانه.حتی اگر می خواهد گلسازی یادش بدهد در آشپزخانه. و آیدا در آشپزخانه نم می کشید و با تنهایی وحشت بار خو می گرفت. نه همکلاسی داشت، نه برای کاری پا از خانه بیرون می گذاشت،..

 

جزءاز کل از اسمش نترسید اسمش گنده است بوی فلسفه می دهد فلسفه همیشه سنگین است برای خواندش از مغزتان کار بکشیدو مغزتان هی ATP بسوزاند اما من به شما می گویم اشتباه می کنید نمی گویم فلسفه نیست چرا که هست اما انچنان شیرین است که مثل تار عنکبوت به دستتان می چسبد اگر باور ندارید همین حالا امتحان کنید وقتی دنبال تکه های کتاب بود ریویو دوستی دیدم که به حق از من زیبا تر مطلب را ادا کرده بنابراین بقیه پست خودم را پاک کردم  و ان را برای شما می گذارم

دانلود


 

 

"به نظرم اینکه همه بگن یه کتابی خوبه و ما هم شروع کنیم به خوندش دقیقا به اندازه ی لو رفتن داستان و بی مزه شدنِ بعد خوندنش میمونه , احتمالا دوست داشتم خودم بیام و به عنوان اولین نفر بگم بابا این عجب چیزی بود ! وای خدای من :)
چون با نگاه خوندن یک کتاب عالی از نوع شاهکار شروعش کردم توقم بالا بود و جالب اینجاست که توی ذوقم هم نخورد و توقعم خورد نشد ! جدا خوب بود و حوصلم رو هم هیچ کجاش زیاد سر نبرد تازه یک جاهایی هم ضربان قلبم رو وحشتناک بالا برد ! گاهی طنز تلخش میخندوند و بعد خنده به فکر فرو میرفتم که دختر چرا داری برای یک واقعیت که توی یک داستان جلوی صورتت ریشخند میزنه , میخندی؟ کجاش خنده داره ؟ ! جای فکر داره اون هم از نوع عمیقش ...
نمیدونم چرا و چطور ولی وقتی کتاب رو تموم کردم از خودم پرسیدم نکنه تو هم یک مارتین دین عوضی باشی خودت خبر نداری ؟ نکنه زیر پوست علایقت در مورد کشف خدا تو هم یک پوچ گرا باشی که برای فرار از مرگش , البته به قول مارتین دین ! داری با خدات حرف میزنی ! بعد دیدم نه مثل اینکه مارتین توی پوچی بیش از حدش مُرد و حتی اگر برچسبش در مورد امثال من و علایق مون به خدا اینطوری بیان شده باشه و حقیقت هم داشته باشه ترجیح میدم همینطوری که هستم بمونم ؛ نمیدونم چرا ولی واقعا نمیشه شخصیت های کتاب رو اونطور که دلم میخواد قضاوت کنم , یه حالتی هستن که انگاری نوع زندگیشون رو قبلا زندگی کردیم و قابل قضاوت نیستن , حالا نه به اون صورت , نه به اون شکل و با اون جزئیات زندگی شون , ولی انگاری همه ی ما حسادت هایی داشتیم که یه جاهایی زندگی خودمون و بقیه رو با داشتنش به خرابی کشیدیم یا حداقل یه خش ریزی روش انداختیم , یا همه ی ما از درون فکر میکنیم خیلی خاصیم یا برعکس خیلی پوچیم وهیچیم , یا حتی خود من که همزاد پنداریم با جسپر این اواخر کتاب خیلی زیاد بود چون یه چند وقت قبل فکر میکردم خیلی شبیه پدرم هستم ! و نمیخوام باشم ! آدم خوبیه ولی مگر من قرار نبود یک آدم جدید به این دنیا بیام و شخصیتم یه مدل جدیدتری از ورژن والدینم باشه و شکل بگیره و به اصلاح جهش کنه ؟ بعد مثل جسپر به این رسیدم که ترکیبی از والدینمم و لازم نیست بترسم چون ترکیبی از خود به اصطلاح جهش یافته ام هم هستم !
منم یه تری توی زندگیم دارم ! لعنتی همیشه خدا هم موفقه :) خب نوش جونش ولی سعی نکردم بکشمش پایین یا با ایده هام و حسادتم گند بزنم بهش , همیشه کمکش کردم و هواش رو داشتم نه از سر دلسوزی و یا ترحم بعد نابودی از سر حسادت ! برعکس فقط برای کمک جهت ترقی بیشتر ! این کتاب لعنتی خوب گوشه ای از زندگی همه ی ما میتونه باشه و واقعیت هایی رو به خاطرمون بیاره که ببینیم با خودمون و باور هامون و اون نقطه ی سیاه درونی که معلوم نیست کی و از کجا میزنه بیرون و چه چیزی رو به بار میاره چند چندیم , هرچی که هست شاید هم تری باشیم هم مارتین هم جسپر , من که یکمی یه جاهایی شبیه هر سه هستم ! با کمال تعجب و همین باعث شد بعد تموم شدن کتاب خیره به یک نقطه شم و بگم بابا این شاهکار بود ولی دوستش نداشتم ! زیادی آینه هست برای من یا بقیه و اصولا ما آدم ها بدمون میاد یکی آینه بشه یا آینه ای کوچیک از زندگی مون برش بخوره و توی یه کتاب با یه داستان خیلی خیلی متفاوت نوشته بشه !
تمام قد برای نویسنده ی نابغه اش می ایستم و کف میزنم که دنیای ما آدم ها رو اینقدر زیبا و جالب به تصویر کشیده , دنیایی پر از غریزه های بی انتها , و غریزه ی نجات از مرگ یا با خدایی یا بی خدایی و غریزه های بزرگ عجیب مثل نجات مردم و دنیا از حماقت هاشون در انتخاب این ها یا هرچیز دیگه ای , یا مثل انوک که فقط دنبال غریزه ی سکوت و جزء کوچک معنوی خودش بودنه (البته فقط گاهی!) و جدا این روزها خیلی شبیهش شدم و همش سرم توی کتاب های مراقبه هست و یادگیری شون ... یا مثل مارتین لا ادری و بی خدا که خدا نکنه شبیه این بخش از وجودش باشم که جالبه هم انوک هم مارتین این غریزه ی کلی رو دارن که این چیزها رو به بقیه منتقل کنن و دنیا و مردم رو نجات بدن اون هم خیلی شدید با عتاب و زور و نقشه و باز هم دوست ندارم اینطوری باشم !
نمود پیدا کردن جزئی توی یک کتاب ترسناک نیست , خصوصا اگر کتاب جزء از کل باشه , به هر حال نفس ما انسان ها یکیه و این اصلا جای تعجب نداره و تعجب من رو هم بی معنی میکنه و باید باهاش کنار بیام و یا با خوندن شباهت هامون کنار بیایم شایدم اینقدر که من با دقت خوندم کسی نخوندش و با خودش بگه این ریویو نویس زیاد به خودش گرفته بود ! این که همش یه داستانِ در موردِ..."

 

 

 

 

وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می کنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند «هی. همه دارن از روی پل می پرند پایین، تو چرا نمی پری؟»

هیچ‌وقت نمی‌شنوید ورزشکاری در حادثه‌ای فجیع حس بویایی‌اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد، که البته این درس به هیچ درد زندگی آینده‌مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی‌ام را از دست دادم...
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی می‌کنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانه‌ ها از دست می‌روند و زندگی‌ها گم می‌شوند. ولی هیچکس چمدانش را نمی‌بندد و به چراگاهی امن‌تر نمی‌رود. فقط اشک‌شان را پاک می‌کنند و مردگان‌شان را دفن می‌کنند و بچه‌ های بیشتر می‌آورند و پایشان را در زمین محکم‌تر می‌کنند

 

دانلود جلد دوم مجموعه نغمه اب و اتش

| شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۴ ب.ظ

کتاب های خاص

دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست می دارد

دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد.این عنوانی بود که مرا مجاب به دانلود این کتاب کرد. این کتاب مثل تار عنکبوت به ذهنم چسبدو من را مجبور کرد یک شبه تمامش کنم .گاه موقع خواندش اشک در چشمانم حلقه میزند بغض در گلویم گیر میکرد.تضاد ها و پارادوکس های دکتر نون همانقدر ملکتاج را ازار می داد مرا هم ناراحت میکرد . وقت گزافه گویی را ندارم فقط اگر هوس تراژدی کردین دکتر نون را از دست ندهید.

 راوی: گیتی مهدوی  زمان کل: دو ساعت و چهل دقیقه

 

دانلود کتاب صوتی با لینک مستقیم:

دانلود قسمت اول (حجم: 7.8MB)     دانلود قسمت دوم (حجم: 10.8MB)

 

لینک کمکی:

دانلود قسمت اول (حجم: 7.8MB)     دانلود قسمت دوم (حجم: 10.8MB)

 

 

قسمت هایی از کتاب :

افسر شهربانی گفت:«شما حق نداشتین جنازه‌رو از سردخونه بیمارستان بدزدین. شما مرتکب جرم بزرگی شدین. امیدوارم از عواقب کاری که کردین خبر داشته باشین.» گفتم:«سرکار، آدم غریبه‌رو که ندزدیدم. زن قانونیمو بردم خونه. زنی رو که سال‌های سال باهاش زندگی کردمو برگردوندم پیش خودم. این کار جرمه؟» افسر شهربانی گفت:«بله که جرمه. زنتون تا نمرده بود زنتون بود، وقتی مرد که دیگه زنتون نیست. تازه، آدم عاقل، خودت بگو، آدم لخت می‌شه و بغل زن مرده‌اش می‌خوابه و باهاش عشق‌بازی می‌کنه؟» پرسیدم:«جناب، زنم مگه مرده؟» جناب سروان سرش را با عصبانیت تکان داد و گفت:«انگار شما می‌خواین اوقات منو تلخ کنین؟»... 

***

ملکتاج گفت: «چرا نمی خوای بفهمی که دوستت دارم؟»
گفتم :« تو چرا نمیخوای بفهمی که اون آدمی که قبل از کودتا دوستش داشتی با این آدم بعد از کودتا فرق داره؟»

***

 ملکتاج گفت: "افسوس . زندگی مثل ساعت نیست که بشه عقربه هاشو راحت کشید عقب و گفت از این ساعت به بعد میخوام خوشبخت یا بدبخت باشم ." دکتر نون گفت:" نه زندگی مثل ساعت نیست ولی با این حال گمونم میشه زندگی رو از خیلی جاها از نو شروع کرد . "

 

مسابقات عطش

| جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۰ ب.ظ

سری مسابقات عطش جلد اول

 

 دانلود

 

 خلاصه داستان:

داستان از آنجایی شروع می شود که کشور آمریکا به مناطق دوازده گانه تقسیم شده و پایتختی مستبد بر همگی آن ها حکومت می کند . سال ها پیش مردم آمریکا بر ضد پایتخت و ظلم و ستم هایش شوریده بودند و قصد پایان دادن به تمام سختی های پیش آمده را داشتند . همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه بر خلاف روند جنگ پایتخت به پیروزی رسید و شورش بزرگ را سرکوب کرد . اما این پایان کار نبود . پایتخت جریمه ای سنگین و کمرشکن برای مردم مناطق دوازده گانه ی آمریکا تعیین کرد تا همواره به یاد داشته باشند پایتخت پیروز همه چیز است . نمادی برای یادآوری آن شورش شوم ، وسیله ای برای شکنجه ی روحی و نشان دادن ضعف مردم . این جریمه چیزی نیست به جز یک مسابقه ! مسابقه ای مرگبار که بهتر به زمین کشت و کشتار تشبیه شود تا یک بازی ...

 قوانین مسابقه : از هر منطقه دو نفر بین سنین دوازده تا هجده سال بر اساس یک قرعه کشی انتخاب شده و با جدا شدن از خانواده هایشان به پایتخت فرستاده می شوند . به این ترتیب بیست و چهار نفر گرد هم می آیند تا در مسابقه ای شرکت کنند که یک برنده خواهد داشت ، و یک نجات یافته ! در این بازی به جز برنده هیچ کس جان سالم به در نخواهد برد ، باید بکشی تا کشته نشوی . قهرمان داستان دختری است شانزده ساله به اسم کتنیس اوردین که به تازگی پدر خود را در انفجار معدن از دست داده و به همراه مادر و خواهر کوچکترش ، پریم ، در خانه ای حقیرانه زندگی می کند . امسال پریم دوازده ساله شده و برای اولین بار نامش در بین واجدین شرایط قرار می گیرد و درست در همین حین به عنوان اولین پیشکشِ منطقه ی دوازده ( شرکت کنندگان مسابقه پیشکش نامیده می شوند ) انتخاب می شود ، اما کتنیس داوطلبانه جای او را می گیرد تا به جای خواهر کوچکترش وارد میدانی خونین شود که یا افتخار می آورد یا مرگ . یا همه چیز را تغییر می دهی و یا خونت زمین مسابقه را سیراب خواهد کرد .

 

 

دیالوگهای ماندگار سمفونی مردگان

| چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ب.ظ

به زودی خلاصه و لینک دانلود سمفونی رو رو وبلاگ میزارم

پدر پرسید: دنبال چی می­گردی؟
آیدین: دنبال خودم
پدر: گم شو

 


مردم پشت خدا هم حرف می زنند
 


پدر به میان آتش چشم دوخت. کمی دقت کردو گفت: باباگوریو. اورهان این باباگوریو نیست ؟

من دیدم کتاب تازه گر گرفته بود گفتم: چرا
گفت: مگر من قبلا این کتاب را پاره نکرده بودم ؟ گفتم: دوباره خریده
گفت: من هم دوباره نابودش می کنم.
پدر کتاب را در دست گرفت و از وسط جر داد
بعد از کمر پاره اش کرد و آنقدر کاغذها را پاره کرد تا کف اتاق پر از کاغذ شد. جر می داد و پاره می پاشید
هوار هم می کشید. گفت: توخانه من این اراجیف را نیاور
موقعی هم که بیرون می رفت به سبیل کم پشت آیدین نگاه کرد که حالا خوب لب بالاش را پوشانده بود. گفت:
با این سبیل کجا را می خواهی پاره کنی ؟

یخ زده پارت3

| چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ

تمام مدت حرف های او را شنیدم که با دوستش از پشت تلفن صحبت می کرد و حرف هایش چیزی را در من برانگیخته بود. نه غم ، چیز دیگری. چیزی آتشین. من فکر می کنم نفرتخودم هم فاز دختره رو درک نمی کنم
کامیون در جلوی یک ساختمان بزرگ و بژ رنگ که با یخ به زشتی تزیین شده بود ایستاد
"می خوای تا دم در باهات بیام"

چرخیدم و به دیو لبخند روشن بزرگی بخشیدم ، بهترین لبخندی که می توانستم. "نه ، همه چیزخوبه ، متشکرم. بهترمی شوم."

او تردید کرد و سپس به جلو امدم و صورتم را بوسید  "خوب ، روز خوبی داشته باشی. یادت باشه اگر به چیزی نیاز داشتی ، موبایلم روشنه"

"ممنون"

 پیاده شدم ، چکمه هایم در برف فرو می رفتند و کیف کتابم را جابجا کردم تا بندش راحت تر روی شانه ام قرار گیرد

"خداحافظ ، مگان."

من به سمت مدرسه ام که  مثل صندوق کفش بژی بود رفتم و احساس کردم که معده ام از هیجان درد گرفته کمی که از کامیون دور شدم هیجانم بیشتر شد. بچه های بزرگتر خودشان ماشین داشتند و من حدس می زنم که پارکینگ نیمه پر باشه ،. من نمی توانم گواهینامه ام را تا سال آینده بگیرم ، اما الان مطمئن نبود گواهینامه بخوام من همیشه تصور می کردم که از سقف ماشین بیرون می رفتم و باد موهایم تکان میداد و روی صندلی ام بالا پایین می پریدم اما حالا به نظر می رسد که من در ده پا برف گیر کردم و به جای ساحل گرم در دریای یخی باید شنا کنم

به جلوی در رسیدم. در مدرسه قدیمی من ، گروه هایی از بچه ها را پیدا می کردید که کنار ورودی لم دادند وسیگار می کشیدند یا پوکر بازی می کردند ، بچه های سرخپوست کارت های جادویی یا هر چیز دیگری را بازی می کردند ....

اما اینجا هیچ کس نبود معلومه چون هوا خیلی سرد بود. من جلو در در سالن مدرسه ایستادم . یک تابلوبرنزی در کنار آن قرار داشت "گراند پریری "

و دستگیره را گرفتم و در را هل دادم حتی با وجود دستکش هایم دستگیره بسیارسرد بود.

"خوب  در این  شهر لعنتی هیچ چیز خوب پیش نمی رود."

در را باز کردم ، هوای گرم با عجله در حالی که داخل خانه می شوم ، مرا ملاقات کرد. دفتر سمت راست من بود ، جایی که یک زن کوچک ، موی قهوه ای با عینک های سیاه و سفید با قاب بزرگی پشت یک میز بزرگ نشسته بود. او مرا دید و با اشتیاق به سمتم امد

"شما باید مگان باشید! بفرمایید همه کار های شما انجام شده "

این هم دلگرم کننده و هم کمی نگران کننده بود. خوب بود که ازم گرمی استقبال می شد، اما صادقانه بگویم ، اگر زن همه دانش آموزان خود را تشخیص می داد و می دانست که من یکی از آنها نیستم ، واقعاً این مدرسه چقدر بزرگ است؟

"سلام."

 به سمت میز رفتم و هر دو آرنج را در بالای ان تکیه دادم و همانطور که به اطراف نگاه کردم دستکشهای سنگین ام را لمس کردم. دیوارها با پلاک ها و جوایزی که دانشجویان برنده شده بودند تزئین شده بودند و زن کوچک شاد ظاهراً سعی کرده بود دفتر مرکزی را با گیاهان گلدان و یک نخل مصنوعی تزیین کند.
او گفت: "من خانم سوزانم و خیلی خوشحالم که شما را ملاقات کردم." او به بالای میز رسید و دستم را گرفت. "اوه! دستهای شما قندیل بسته است پس از اومدن از کالیفرنیا باید با این اب و هوای گند بسازید. "

گفتم: "اره اینجا متفاوته." اضهاراملاش درسته؟ هر نوع  هیجان و شور و شوقی در این مکان کار سختی بود.

"اولین کلاستان زبان انگلیسی است." خانم برنز یک برگه کاغذ به من داد. "این برنامه کلاسی شما خواهد بود. زبان انگلیسی برنامه هر روز این ترمتونه. فقط از پله ها پایین بروید، بعد سمت چپ راهرو آخرین کلاس آقای اسکات امسال تدریس می کند ، او فوق العاده است. "
"ممنون." برنامه را گرفتم و دفتر بیرون رفتم.
خانم سوزان گفت " خوش آمدی عزیزم "
از راهرو پایین می رفتم و به هر کلاس می رسیدم با خیال راحت به داخل ان نگاه می کردم. همه درها باز بود و از بین بچه های کوچک راهم را باز می کردم. به در دولنگه ای رسیدم ان را باز کردم خجالت کشیدم و مبهوت شدم چون یک جفت بجه در حال بوسیدن بودند

"اوه" خون به گونه هایم هجوم آورد. "متاسفم."

دختر که یک بلوند قد بلند بود که لباس بنفش رنگی پوشیده بود  ، با نگاه کنجکاوی به من خیره شد او تقریباً هم من قد بود
دختر گفت: "تو تازه واردی. من امی ام اسم شما " دختر با اعتماد به نفس بالایی صحبت می کرد

             "مگان" به او و دوستش دست دادم

             امی گفت: "خوشحالم که شما را ملاقات کردم شما هم ابتدا با اقای اسکات کلاس دارید؟"

 

             "بله." کوتاه جواب دادم، بدجوری دلم  می خواستم که مکالمه را پایان دهم.

 

             "خوبه" امی به سمت پسر برگشت و یقه اش را گرفت "من تو را دراونجا می بینم ، مگان."