امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

یخ زده پارت چهارم

| شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۱ ب.ظ

سریع دور شدم و انها به کار قبلیشان ادامه دادند روی پله ها دویدم و از انجا خارج شدم مطمئن نیستم که از امی خوشم امد یا نه او مطمئناً ... با اعتماد به نفس  بود.

            کلاس انگلیسی را دقیقاً همان جایی که مشتاق خانم برنز گفته بود ، پیدا کردم. آقای اسکات مردی با یک هیکل مردانه و بازوهای ورزشکاری و پاهای دراز و عینک های گردش که در انتهای بینی اش قرار داشت. او موهای بلوند فرفری داشت که ژل زیادی به ان زده بود.

            "آه ، مگان واکر؟"

            به او نگاه کردم تا ببینم چرا او از من را پرسید چون مطمئن نیست مگان منم یا به دلیل اینکه او نمی تواند به درستی من را ببیند.

            "بله ". نام خانوادگی من واکر نبود ، اما من اصلاً زحمت اصلاح او را نداشتم. توضیحم هیچ فایده ای برای او نداشت. واکرها هنگامی که سه ساله بودم ، مرا به عنوان فرزند قبول کردند ، بنابراین آنها تنها خانواده من بودند. والدین عاشقم مرا در پیاده روی نزدیکترین بیمارستان در نوزادی رها کرده بودند ، بنابراین من آرزوی دیدار مجدد انها را نداشتم.

            "مگان ،روی یک صندلی بشین." حدود دوازده دانش آموز با علاقه زیادی به من خیره شده بود.به لبخند تصنعی انها جواب دادم "سلام"

             چند نفر از آنها زمزمه می کردند ، یک دختر با موهای بلوند که توی صورتش ریخته بود و چشمان قهوه ای بزرگ که ارامش خوبی به من می داد گفت: "سلام "،اشتیاق در چشمانش می درخشید. "من شارلوت هستم." من به سمت او رفتم

            کیف کتابم را روی میز کنارش انداختم و نشستم. "سلام."

            ما چیز دیگری را نگفتیم ، زیرا آقای اسکات درس را شروع کرد. ما در حال خواندن سالار مگس ها بودیم و می بایست برای ان گزارشی بنویسیم گزارش نویسی صدای ناله و غرغر بچه ها را در آورده بود

          شارلوت یواشگی در گوشم گفت  "من قبلاً اونو خوندم الان اصلا از خوندش لذت نمی برم" ،

            به او لبخند زدم و زمزمه کردم ، "اشکال ندارهما فقط وقتی می خواهیم گزارشی بنویسیم ، به صورت کلی دریاره اش می نویسیم. "

            ساعت ناهار جالب بود ، حقیقتا مدرسه خیلی کوچکتر از ان بود که سالن غذا خوری داشته یاشد . درعوض ، همه در راهروها می خوردند ،بچه ها به دیوار یا کمدهایشان تکیه می دادند بعضی روی نیمکت های راهرو جا خوش کرده بودند. بعضی از دانش آموزان دوازدهمی برای ناهار از  مدرسه خارج شدند

            از شارلوت در حالی که کیسه ناهار را از کمدش بیرون می آورد پرسیدم" ما اجازه خروج ازمدرسه رو نداریم؟".

            "نه تا وقتی که دوازدهمی نباشیم "  یک ساندویچ کوچک را به بیرون کشید. "کمی ساندویچ کره بادام زمینی با ژله دارم." او با من تا کمدم  آمد روی کمد ها با خطی بزرگ نام هر کس نوشته شده بود

"من حدس می زنم که باید در کمدم رو قفل کنم."

            "وای نه." با بهت گفت احمق نباش ، هیچ کس اینجا دزدی نمی کنه همه اینجا همدیگرو می شناسند"

 

            ما در انتهای راهرو روی یکی از نیمکت ها نشستیم و من از این فرصت استفاده کردم تا بیشتر همکلاسی های جدیدم را بررسی کنم.

یک گروه از پنج دختردر راهرو ایستاده بودند و جلو کمد ها با صدای بلند با یکدیگر صحبت می کردند. دوباره به انها نگاه کردم یکی از آنها امی بود ، دختری که قبلا او را دیده بودم. نکته عجیب این بود که هرکدام از دخترها هم قد یا بلند تر از امی با پوستی رنگ پریده و موهای بلوند داشتند.

 

            من زمزمه کردم: "چه قدر شبیه هم هستن؟"

 

            شارلوت از ساندویچ کره بادام زمینی اش نگاه کرد و لبخندی زد. " گروه آریانی رو می گی؟"

 

            "گروه چی؟"

 

            "درباره اش نمی دونی مسابقه آریانی ؟ " شارلوت با نیمی از ساندویچش در راهرو کوچک پوزخند زد و حرکت کرد. "می دونی اونا معروف ترین دخترای گراند پرین. "

 

            یک دقیقه طول کشید تا بفهمم او شوخی می کند. چشمکی بهش زدم به پشت سالن نگاه کردم تا امی را که مستقیماً به من خیره شده بود پیدا کنم. او به چشمان من خیره شده بود و دختران دیگر همه به من نگاه می کردند. نمی توانم از این بابت کمی احساس نگرانی کنم.

 

            "آه" شارلوت به طور ناگهانی روی نیمکت پیچید و به من خیره شد. "لعنتی ، من باید می دونستم."

 

            "چی؟" به او خیره شدم ، گیج شدم.

 

            او به من هشدار داد "تومثل آنها به نظر می رسی اونا حتما دنبالت میان"

 

            خندیدم ، مطمئناً او شوخی می کند ، اما وقتی نگاه کردم ، امی و گروهش واقعاً نزدیک شدند.

 

            من ارام به شارلوت زمزمه کردم "هیس تو شوخی نمی کردی اونا واقعا اومدن "

            آنها متوقف شدند و مرا با خونسردی مشاهده کردند ، و من امیدوارم که چهره منم به همان اندازه  انها باشه. شباهت بسیار عجیب و غریب بود انگار ان پنج نفر خواهرند.

 

            امی گفت: "سلام مگان." "اینا دوستان منن ، مارگارت ، بکا ، استیسی و آلیشیا."

 

            گفتم: "سلام ،" "از آشنایی با همه شما خوشبختم." دروغ گفتم. خوب نبود ، استرس داشتم

 

            چهار دختر پشت سر امی به ما ملحق شدندو بکا  بلندترین دختر در سمت راست ایستاده بود ، لبخندی خجالتی به من زد.

 

            "مگان ما قصد داریم بعد از مدرسه به کافی شاپ پایین خیابان برویم. خوشحال میشیم همراه ما بیایی. " او به شارلوت لبخند کمرنگی زد و با بی میلی کفت "اگر دوست داری تو هم می تونی بیایی."

 

            شارلوت فقط سرش را خاروند و با تعجب به او نگاه کرد ، اما امی داشت به من نگاه می کرد.

 

            "اوه" ، من زمزمه کردم "مطمئنا ، باشه. خوب به نظر می رسد. "

 

            امی چرخید و دوستانش که پشت او ایستاده بودند به انتهای راهرو رفتند ، بکا قبل از رفتن لبخند کوچک دیگری به من زد

 

            گفتم: "خوب این عجیب بود؟."

 

            چشمان قهوه ای شارلوت گرد شده  بود. "اونها از من خواستند که همراهشون بیایم. هیچ وقت به من چنین پیشنهادی نداده بودند. "

 

            نگاهم به دوست جدیدم افتاد و کمی نگران شدم. من به شدت مشکوک شدم که امی چرا اینقدر با من گرم گرفتو صمیمی شد "من واقعا نمی دونم چکار کنیم، شارلوت. شاید نباید بریم اوناعجیب و غریب به نظر می رسیدند .... "

 

            شارلوت خندید. "خوب ، یقینا می خوان با تو دوست بشن. بهتره من همراهت بیام تا مطمئن بشم اونا تو رو تو گیر نمی ندازن و عضو اون گروه نمی شی. "

 

"خوشحال میشم تو هم با من بیایی.اونا حتی به من نگفتند که به کدوم کافی شاپ می روند. من اینجا کاملاً تازه واردم هیچ نظری ندارم."

 

            شارلوت بلافاصله گفت: "اوه ، این فردو میروند.همیشه بعد از مدرسه به  این می روند. این یه کار رایج تو شهره"

 

            سعی کردم مشتاق  به نظر نرسم. "عالیه."

 

            "کالیفرنیا چطوریه؟" شارلوت مشتاقانه گفت. "باید همیشه داغ باشد."

 

            آهی کشیدم ، کاش می توانستم فکر سواحل آفتاب زده و آسمان آبی روشن را از ذهنم دور کنم. "بله ، هواش خیلی گرمه."

 

            شارلوت دلسوز به نظر می رسید. "پس ، چرا اینجا اومدید ؟"

 

"پدر و مادر من در اینجا شغل پیدا کردند." "حقوقشون بالاتره."

 

            "آه" شارلوت تکون داد. "هوای اینجا کشنده است. من دو سال پیش از ویکتوریا در جزیره ونکوور به اومدم اونجا هم سرد بود اما سرمای اینجا به پای هیچ جایی نمی رسه. "

         "اره سرما به مغز استخون ادم می رسه ،"

            "دقیقا و سپس زنگ به صدا درآمد و تمام دانش آموزان با غرغر به کلاس هایشان برگشتن.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی