امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

رمان کودک گرگینه

| يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۴۸ ب.ظ

پارت اول
من به دو خط صورتی زل زل زدم و ارزو کردم هرچه سریع تر از بین بروند این اتفاق نیافتاد.

بهترین دوست من لی با بی صبری پرسید"چی شد؟"

به چشم های ابی او زل زدم  . "مثبته."

لی نفسی عمیق کشید و چشم هایش را بست و دوباره انها را باز کرد "خوب ، ممکن اشتباه باشد همیشه اتفاق می افته. دوباره امتحان کن"
من به او گفتم " فکر نمی کنم جواب این بار با چهار باری که امتحان کرده ام متفاوت باشد."

لی از ناتوانی روی زمین می افتد "اوه چه کار کنم؟ زندگیم به پایان رسیده. "


"ابرو هایم را بالا می ندازم "زندگی تو؟"


"آره! کاملا گند زده ای اون فقط یک مهمانی بود "

دستش را گرفتم و ایستاد "به عنوان بهترین دوست من فکر نمی کنید باید به من بگویید همه چیز خوب است؟"

"نه ، بهترین دوستان نباید به هم دروغ بگویند." به خاطر لکنتش می خندم

خنده ام سریع می میرد چون یادم می آید که باردار هستم. "من چه کار باید کنم؟" خبر بارداری ام بلاخره به خانه می رسد
" لی پوزخند زد. تو خوب می شویم تو این راه همراهتم تازه پدرش مطمئنا بچه اش رو رها نمی کنه"

با داد گفتم. "جاش پدرش نیست."

"شوکه شده پرسید "منظورت چیه؟ توقرنهاست با هاش قرار میذاری. اونو دور زدی؟ "


"نه  یادت میاد که ما چند ماه بعد از جدایی منو جاش بیرون رفتیم "

ارام گفتم" من ناراحت بودم و فقط می خواستم ذهنم را از جاش دور کنم خب با کسی خوابیدم. " 

"چشمانش از تعجب بیرون زد "تو فقط یک شب بود که اونو میشناختی؟"

با صدای بلند ناله کردم. "من فقط می خواستم آن شب از آن لذت ببرم و اشتباه کردم."


"وای! من به تو افتخار میکنم!"

"تو افتخار می کنی که من با رابطه یک شبه باردار شدم؟" و به او خیره شدم

"خوب نه ، اما کودک  بهترین دوستم بالاخره در حال رشد است." او لبخند بزرگی به من زد.

قلبم می خواهد سینه ام را سوراخ کند و بیرون بیاید انگار که وقتی عصبی دستانم را می مالیدم و به شدت بلع می کردم. امروز روزی بود که که برای اولین بار دکتر بروم. تقریباً یک هفته دکتر رفتن را به تعویق انداختم چون می دانستم دکتر قراراست آنچه را که از قبل می دانم تایید کند و همه چیز برایم واقعی تر شود ومن برای این آماده نبودم امیدوار بودم که واقعا باردار نباشم و همه چیز یک اشتباه باشد ، اما به محض شروع  ویارم فهمیدم که امیدی بهیوده داشتم. من قطعاً باردار بودم ، زندگی ام قطعاً به پایان رسیده بود.

"نینا میشلز"منشی صدایم زد قلبم سریعتر تپید. نگاهی به لیا انداختم که برای ارامش دادنم دستانم را نوازش می کرد.

 احساس وحشت زیادی مرا فرا گرفت زمزمه کردم "من نمی تونم بیام آماده نیستم. " ،

" لی با آرامش گفت بیا تو می تونی بیای. فقط یک ویزیت کوتاهه". ، ایستاد و من را با خودش کشید

ما  به سراغ پرستاری رفتیم که نام منو صدا کرد و او ما رو به اتاق دکتر لین هدایت کرد. نفس عمیقی کشیدم روی یکی از صندلی ها نشستم و به دکتر لین نگاه کردم که لبخند زیبایی روی صورتش بود.

دکتر لین چند سوال از من پرسید و نمونه خونم را گرفت وزنم رو برسی کرد با چند تا چیز مثل دمای بدنم و فشار خونم
 
"خوب به نظر می رسد 4حدود نوامبر کودک شما به دنیا می اید و شما در حال حاضر هشت هفته و 5 روزه که با هم هستید. البته بخاطر داشته باشید که فقط در حدود 3 تا 5٪ از نوزادان در موعد مقررمتولد می شوند  اگر بتونی روی تخت بری می تونم ضربان قلب کودک رو نشونتون بدم"
" ایستادم و با لکنت گفتم" نه-نه من هنوز برای این کار آماده نیستم ، نمی تونم این کار رو انجام بدم. اوه خدای من. " بدون اینکه به دکتر لین یا لی نگاه کنم ، در را باز کردم و از اتاق فرار کردم ، و به اینکه نام مرا فریاد می گویند اهمیتی ندادم

وقتی در اتاق انتظار و بیرون از بیمارستان حرکت کردم ، اشک هایم شروع به ریزش کرد. من واقعاً باردار هستم به دیواری تکیه دادم و چشمانم را بستم لرزشی بر من چیره شد
اشتباه کردم ، یک اشتباه احمقانه و حالا تموم زندگیم در حال تغییره. سقط جنین برای من گزینه ای نبود ، نمی توانستم کودک خود را بکشم. او بی گناه بود اما من فرزندی نمی خواستم نبود ، نمی توانستم آن را کنار بگذارم. من تمام زندگی ام را آرزو کرده ام که پدر و مادری دلسوز داشته باشم و حالا این کار رو نمی توانستم با کودکم انجام دهم.

"سلام نینا؟" صدای ارام لیلی را شنیدم چشمانم را باز کردم و با صورت نگران او روبرو شدم.

آهم روخفه کردم و بازوهایم را به دور لی پیچیدم ، او مرا در آغوش گرفت و محکم در گوشم زمزمه کرد که حالم خوب است ، همه چیز خوب می شود.

بعد از چند دقیقه ماندن ما به این صورت ، من از لی جدا شدم و اشکهایی که روی گونه هایم می چرخید را پاک کردم. آهسته زمزمه کردم "من می خواهم کودک را نگه دارم." صدایم کمی لرزید. "این تقصیر منه ، من فقط باید با هاش کنار بیام."

لی به سادگی گفت "باشه." و سرش را تکان داد پس از یک دقیقه سکوت پرسید"در مورد پدرش چی؟"

"من نمی دونم که چطوری باید به او بگم حتی او را نمی شناسم اگر منو باور نکنه؟"

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی