امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

پارت سوم

| يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ق.ظ

ملکه فروتن 3

کنجکاو هستم که چه کسی فردا خواهد آمد. او حتما باید یک پسر از خانواده ی آلفا باشد. یا یک پسر بتا. ربکا با رده های پایین تر از خود ازدواج نمی کند.

ربکا گفت: "من خیلی هیجان زده ام بکی. "


"چه کسی گفته شما می توانید به مکالمه ما گوش دهید؟ امگا های کثیف؟" (امگا از پایین ترین رده های خوناشامه) فوراً می دانم که طرف صحبتش منم. درست در آن لحظه ، صدای بلندی از در می شنوم.

همه بچه ها لحظه ای ساکت میشوندصدای مردانه ای میگوید"  بکا با کدام امگا صحبت می کنی؟اینجا امگا نداریم.."

"من با این اشغال کنار سطل زباله صحبت می کنم انگار او یه امگا است. "

همه می خندند. تلاش  می کنم گوش نکنم فقط باید به نفس هایم تمرکز کنم که چیزی نشنوم

" حتی پدر و مادرش دوستش ندارند. باید قبل از فردا او را دور بیندازیم"

و به من بیشتر می خندند.

ران پسر گاما می گوید در "موردش این گونه  حرف نزنید" و همه می توانند سخنان بعدی او را پیش بینی می کنند چون همه ما در این کلاس می دانیم که آن جمله به خاطر دفاع از من نیست  می بینم که من نزدیک می شوند. قلبم به طور ناگهانی شروع به تپش می کند. ران با صدای خنده داری  که همه می توانند بشنوند می گوید" او امگا نیست. زباله هم نیست در واقع بدتراز ان است." همه کلاس از خنده غش میروند.

سپس ، سر من به طور غیر ارادی برای تعظیم پایین می رود و نمی توانم با آن مبارزه کنم نمی توانم بدن خود را کنترل کنم روی زمبپین زانو می زنم. باورش برایم سخت است او حتی از دستور گاما خود برای زانو زدن من استفاده می کند

خوشبختانه معلم من آقای سندرز وارد کلاس می شود.دانش اموزان به خاطر سرعت گرگیشان ، بلافاصله در صندلی های خود می نشینند در حالی که من سعی می کنم بلند شوم. بدنم به دلیل تحمیل دستور اجباری ران هنوز ضعیف است. وقتی می توانم روی صندلی خود بنشینم ، نفس می کشم و می لرزم.

بعد از قرار دادن دفتر خود روی میز ، آقای سندرز گلو خود را صاف می کند تا توجه همه را جلب کند.

همانطور که همه می دانید ، فردا یک رویداد بسیار ویژه برای همه ما است. شورا ماه ها برای این مراسم آماده شده بود ، اما آنها فقط آن را صبح دیروز به دستور بتا اعلام کردند. مدرسه مشارکت بسیار مهمی  در مراسم فردا دارد."

دوباره گلویش راصاف می کند "آلفا ما نیمه شب می رسد." بعدهمه با صدای بلند شاد می شوند. بچه ها خوشحال می شوند و هورا می کشند. من نمی توانم لبخند بزنم چون شاید آنها من را به عنوان بخشی از مراسم در نظر نگیرند.

می دانید مه سیاه قوی ترین دسته در جهان است ، همچنین قدیمی ترین... بتا ما به اندازه یک آلفای قوی قدرتمند است. و آلفایمان بسیار قوی تر از بتایمان است. آلفای ما از فرزندان اولین والمن ها و الیازار جادوگر است ، که اولین پادشاه آلفاها بوده است.
طبق افسانه ها ، مدت ها قبل با دشمنانمان درحال جنگ بودیم  و تقریبا دنیای ما در حال نابودی بود برای شکست شر ، الهه ماه بخشی از قدرتهای خود را به ایلازار ، یک جادوگر بخشید. او توانست به مخلوق جنگل تغییر کند. قوم او به دنبال او رفتند و توانستند تغییراتی هم انجام دهند و ارتشی چنان قدرتمند ایجاد کردند که توانستند موجودات شیطانی را شکست دهند. پس از آن ، الیازار به عنوان اولین پادشاه آلفا ها معرفی شد.

آلفا ما از خون اوست وما به عنوان یکی از قدرتمندترین دسته های تاریخ به حساب می آییم. به همین دلیل دختری متولد شده مانند من بسیار غیرعادی است من اساساً یک نفرین هستم.

ناگهان احساس غم و اندوه بر سر سینه ام غلبه می کند ، زیرا می دانم فردا چه اتفاقی می افتد. بتا نمی تواند دستور قتل مرا دهد چون قانون ما این است  که هیچ یک از اعضای قبیله نباید بدون ارتکاب جرمی صدمه ببیند یا زندانی شود. از نظر فنی ، تنها جرم من این است که متولد شده ام. از طرف دیگر آلفا می تواند قانون را تغییر دهد. بسیاری از من متنفر هستند و بیشتر آنها می خواهند این مایه رسوایی از بین برود. آنها ممکن است آلفا را متقاعد کنند که بلافاصله دستور کشته شدن من را بدهند شاید بدتر از این ، آلفا ممکن است به من دستور دهد که خودم را به ازمایشات  پزشکی برسانم تا آنها بتوانند روی من آزمایش کنند.

قلبم تیر می کشد چون میدانم خانواده ام اولین کسانی خواهند بود که دستور الفا را انجام می دهند ، آنها از من متنفرند. از دانستن اینکه خانواده ام می خواهند من مرده باشم قلبم همراه جسمم درد میگیرد، گمان کنم بهتر است که آلفا من را بکشد. به این ترتیب من می توانم از این زندان و این درد رهایی یابم.

ناگهان فهمیدم که آقای ساندرز دیگر صحبت نمی کند و همه کلاس ساکت شده اند.

 صدای میا را می شنوم "صدای چه بود؟"

"کسی دیگر می گوید"شما هم احساس کردید؟ فکر کنم کسی به شدت صدمه دیده است."

من به طور غیر ارادی به این موضوع می پردازم که درباره آنها چه صحبت می کنند. آنچه می بینم باعث تعجب من می شود. همه در نوعی غرق شدن هستند و سینه خود را نگه می دارند. معلم ، آقای ساندرز خیلی عرق کرده و بیشتر رنگ چهره اش از بین رفته است. بعضی از همکلاسی های من گریه می کنند و بعضی دیگر به شدت نفس می کشند. با خودم فکر می کنم آیا کسی با آنها ارتباط برقرار کرده است که کسی درگذشت؟ امیدوارم اینطور نباشه.
اه می کشم ،ناگهان ناخواسته به آقای ساندرز نگاه می کنم و او را می بینم که مستقیم به من نگاه کند. روی صندلی ام یخ می زنم وقتی او را می بینم این اولین بار است که پس ازسالها یک جفت چشم را می بینم. نه غیرممکن است. بتا به من دستور داده است که چشمانم را روی زمین ببندم ، هرگز به کسی نگاه نکنم. و دستورات او را نمی توان شکست ، جز مگر زمانی که بتا بمیرد
.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی