امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

یخ زده پارت دوم

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ

 " مگان نونت رو بخور."

    "این نون سوخته" من از زیر موی چشمانم بی رحمانه به مادرم نگاه می کردم ، بیشتر به این دلیل که می دانستم او از این کار متنفر است. "من اونو نمی خوام."

   "تو اونو سوزوندی ، چطوری می خوری؟" او داشت به استفانی نگاه می کرد این هیولا کوچک ، کره بادام زمینی و مربا را روی تست گذاشت و داشت اشپز خانه را کثیف می کرد حقیقتا این اشپز خانه درخشان که هفته پیش توسط چند دکوراتیو دکور شده بود با بچه های کثیفی که در این خانه زندگی می کردند در تناقض بود

   دیوکه باهاش راحت از مادرم بودم با خوشحالی و سوت زنان وارد اتاق شد

     "صبح بخیر"

 

    جنت گفت "مگان رو به مدرسه ببر ، و مطمئن شو که نان تست لعنتیش رو می خوره." او لحظه دیگردگرگون شد و به استفانی لبخند مضحکی زد و از توانایی دخترش در خوردن توت فرنگی به شکلی دوست داشتنی به وجد اومد چه استعدادی

 

            دیو به من علامت داد که می تونیم از آنجا خارج شویم هر دو با عجله از آشپزخانه خارج شدیم.

 

            چند دقیقه طول کشید تا از در خارج شویم. در کالیفرنیا می توانید با لباس نازکی بیرون بروید در حالی که در این جا باید اینجا ژاکت هایی که روی هم بپوشین تا جرئت کنید از خانه پایتان را بیرون بگذارید من و دیو انقدر خودمان را در لباس گرم پوشیدیم که شیبه هیوولایی غول پیکر شدیم از خودم پرسیدم که آیا می تونم از درون در خارج شوم؟شک دارم

 

حتی با وجود چندین لایه لباس گرم، هنوز هم سرمای تلخی مرا فرا گرفته بود. خوشبختانه برف متراکم بود ، بنابراین برای رسیدن به کامیون نگران این نبودیم در برف گیر کنیم

 

تابش خیره کننده ای که برف ایجاد کرده بود ، به من چشمک می زد و به شنیدن صدای قدم هایم در برف گوش می دادم. در کنار مسافر کامیون بزرگ سیاه ایستادم وتلاش کردم تا در را باز کنم که بتوانم روی صندلی های چرم جا گیر شوم. واکرها هنگام حرکت به اینجا کامیونی خریدند

       دیوید وقتی کامیون به سمت زندگی پرید ، به من لبخند زد و گفت "برای روز اول هیجان زده ای؟"

 

            خب چندان با او موافق نبودم"یک جور هایی. من عصبی ام. "

 دیو و جنت واکر بدون اینکه حتی از من بپرسند که آیا می خواهم مهاجرت کنم، من را به گرند پری اوردند و حالا مجبور شدم دانش آموز جدید مدرسه هک شوم. چه اتفاقی میفته اگر آنها گوسفند گاو یا چیز دیگری به سمت من بندازند؟ (یعنی از اومدنش خوشحال نشن و اذیتش کنن)

 

            دیو گفت: "دیگه خیلی نمونده حتی اگر مدرست رو دوست نداشته باشی قبل از اونکه بدونی فارغ التحصیل می شی."

 

            من مطمئن نیستم که این جمله مرا ارام کرد یا نه...

            سرانجام کامیون یخ زده و دیو به آرامی از جاده خارج شد. من امیدوار بودم که او متوجه نشود که چقدر محکم دستگیره درب را چسباندم. پدر و مادرم راننده های بدی نبودند ، اما او یک کالیفرنیایی بود و هیچ تجربه ای برای رانندگی در برف نداشت.

            "تو تجربه جدیدت  رو امروز نیز آغاز می کنی"اب دهانم را قورت دادم و سعی کردم جلوی فکر کردن درباره اینکه مدرسه جدید من چقدر افتضاح است را بگیرم "

            دیو با لبخند نازک گفت "خوش حال باش برای اولین بار  از خونه بیرون اومدی.". چشمانش خسته بود و به نظر می رسید خطوط اخم در اطراف دهان او در چند سال گذشته عمیق تر شده است. من نمی توانستم تصور کنم که چرا با جنت ازدواج کرده است ، و من صادقانه نمی دانم که چرا او هنوز هم با اوبود. احتمالاً ربطی به فرزندشان استفانی دارد. من نمی دانم که آیا او تا به حال پشیمان از ازدواجش است یا نه؟.می دانم که جنت پشیمانه  زیرا دکتر ها به او گفتند که او نمی تواند بچه داشته باشد. خوب ، معلوم شده که او می تواند بچه داشته باشد ، و حالا او مجبوره با یک کودک و یک نوجوان سرکش کنار بیاد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی