امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

پارت دوم رمان فرزند گرگینه

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۲ ب.ظ

اینم از پارت دوم ویراستاری نشده پس اگه اشتباهی دیدین حتما تو نظرات برا بگذارید تا اصلاحش کنم مرسی از محبتاتون بوس بوس لذت ببرید از این پارت


من شماره تلفنشو ندارم ، قبل از اینکه او از خواب بیدار بشه از هتل اومدم بیرون. "حباب های ترس درون سینه ام را پر کرد
"ما پیداش می کنیم و بعدا به این فکر می کنیم چطور به اون بگیم... نینا تو تنها نیستی ، من در هر مرحله از این راه با تو ام. "


اهی کشیدم و به او لبخندی زدم چقدر خوش شانس بودم که اونو داشتم. فکر نمی کنم بدون حمایت او می تونستم با این موضوع کنار بیام* ویرایش نشده *

 

فصل دوم

 

من با سری که  به مدت نیم ساعت در توالت بود روزم رو رو شروع کردم، این بهترین راه برای شروع روز نیست. با صدای بلند فلش تانکر ، توالت را شستشم و به سمت کابینت توالت رفتم و مسواکم رو برداشتم.

به سختی می تونم خودم را در آینه تشخیص دهم ، موهای قهوه ای تیره ام که معمولاً پر و تندرست بود ، اکنون به نظر می رسید ژولیده و جنگلی است. زیرچشمم به خاطر کمبود خواب سیاه شده و پوستم نسبت به گذشته بسیار رنگ پریده تر بود به طور خلاصهپ با ترس به خودم نگاه کردم آیا قرار نیست افراد باردار "درخشان" باشند؟

بعد از سریع مسواک زدن و شستشوی دهانم با دهانشویه ، از حمام بیرون رفتم و داخل آشپزخانه قدم زدم. کتری را همانطور که خمیازه کشیدم گذاشتم و لیوانی را برداشتم

وقتی لی با لبخند وارد اتاق شد "خرس کوچولو صبح خیر.". و روی کابینت پرید و ابروهایش را بالا انداخت.

"خفه شو." به بالای سرش رفتم تا شیشه قهوه را بردارم.قبل از اینکه بتوانم درب را باز کنم ، آن را از دستم می گیرید

"اوه اوه ، قهوه بی قهوه. برای بچه بده. "

تلاش کردم شیشه رو بگیرم گفتم. "کمی کافئین به بچه آسیب نمی رسونه." بعد از اینکه دوباره سعی کردم  شیشه را از دستش بچاپم اونو از من دور کرد. "همین الان اونو پس بده." قهوه چیزی بود که من از صبح 16 سالگی هر روز می نوشیدم. به خاطر اینکه در کالج خواب نمانم، کم کم قهوه خوردن تبدیل به جزئی از صبحم شد

قبل از گذاشتن شیشه قهوه به داخل کمد ، با تاکید گفت"تو معتادی، اصلا هم از قهوه دست برنمی داری. از این به بعد نوشیدنی گرم می خوای می تونی شکلات داغ بخوری. "

هر چند از حمایت لی در دلم قند اب می شد اما زمزمه کردم "شوخیت گرفته؟."

دیشب که در حال ویرایش پایان نامه ام بودم ، با یک پس گردنی لپ تاپ را ازمن گرفت و به من گفت برو بخواب ظاهراً خواب کمتر از نه ساعت خواب می تونه به بچت اسیب جدی بزنه. البته که او اشتباه می کرد اما جرئت نکردم این را بلند بگویم

"تو کی می خوای با بابا بچه حرف بزنی؟

با  شنیدن این حرف یخ زدم ، واکنشش را حدس زدم وقتی به او بگویم پدر کودکم است این همان چیزی است که من بیشتر از همه ازش نگرانم.

"من حتی نمی دونم چطور می تونم او نو پیدا کنم. قبل از بیدار شدنش از هتل خارج شدم." آهی کشیدم "شمارش ادرسشو یا هر نشانی دیگه ای ازش نگرفتم. " ، بار دیگراز کارم پشیمان شدم مانند دیشب و فکر کردم چه گلی به سرم بزنم

"خوب برای شروع ما به هتل می ریم و اونو پیدا می کنیم."

گفتم "من فکر نمی کنم که جواب بده." کمی غلات صبحانه برداشتم و گفتم "او در هتل  زندگی نمی کنه ، گمان کنم به من گفت  موقتا یک هفته داخل هتل می مونه."

لی پیشنهاد به من کرد "ما هنوزم باید به هتل بریم چون که فقط می خوایم اطلاعاتش رو از هتل بخوایم "همانطور که می خوردم درباره اش فکر کردم حدس زدم تنها کاری بود که می تونستیم انجام دهیم.

"تو هیچوقت اسمشو نگفتی."

"چی"

"اسم پدر بچت "

بعد از این که متوجه شدم درست می گوید اخم کردم گفتم. "گابریل." 336

ابرویش را بالا می ندازد و می پرسد "گابریل چی؟"

سرم را تکان دادم و لبم را از خجالت گاز گرفتم. " نمی دونم."

"اوه"حداقل اسمشو میدونیم."

"من نمی تونم بهت کمک کنم " احساس خجالت و ناراحتی بیشتری می کنم. دیگر نمی خواستم در این باره صحبت کنم ، سریع از آشپزخانه بیرون رفتم و به اتاق خوابم رفتم.

با نشتن روی تخت ، یکی بسته  های غلات را باز کردم و لقمه بزرگی خوردم. معمولاً برای صبحانه فقط قهوه می نوشم و تا حدود ناهار چیزی نمی خورم ، اما از آنجایی که باردار هستم نمی توانم به اندازه همیشه قهوه بخورم باید صبح ها چیزی بخورم. روزهای اول سعی کردم صبحانه کامل بخورم اما در نهایت استفراغ کردم. بدن من عادت نداشتم که زیاد صبح بخورم ، بنابراین تصمیم گرفتم آن را کم کم شروع کنم و با خوردن غلات آن را ارام ارام عادت کنم به خوردن صبحانه نه فقط قهوه

چشمم خورد به چراغ LED کوچکی در بالای گوشیم مرتباً هر ده ثانیه یکبارروشن می شد. چراغ ابی به این معنی بود که پیام دارم. با رسیدن به تلفن ، تلفنم را گرفتم و قفل آن را باز کردم.

من به طور خودکار اخم کردم که دیدم نام شخصی که پیغام به من داده بود ، جاش. بدون خواندنش ، پیام را حذف کردم و تلفنم را روی تخت انداختم.

وقتی به جاش فکر کردم قلبم هنوز سفت شد. او اولین و تنها کسی بود که من خیلی دوستش داشتم.یک سال و نیم بود که باهاش قرار می ذاشتم قبل از اینکه کریسمس کات کنیم. چند ماه اخر ، او از من دور شد و من نمی دانستم چه اشتباهی کردم.

من دروغ نمی گویم وقتی می گویم که کاملاً عاشق جاش بودم دوست ندارم باور کنم اما او را بیشتر از آنچه که قبلاً دوست داشتم دوستش داشتم. او به من گفت که به خلوتی نیاز داره تا درباره مشکلاتش را فکر کنه و فکر کردم می خواهد درباره اینده مان و ازدواجمان فکر کنه

اما بعد از شنیدن او یک هفته بعد یک دختر جدید پیدا کرده از هم پاشیدیم من می دانستم که رابطه ما تمام شده

من حدود یک ماه بعد این موضوع تصمیم گرفتم با بیرون رفتن به یک باشگاه ، فکرم رو از جاش منحرف کنم. من نمی دونستم زندگیم بعد از اون شب کاملا تغیر می کند

ای کاش می تونستم بگم ما آن روز که به کلاب رفتیم، گابریل رو پیدا کرم ، اما قطعاً خوش شانسی از من فراریه چون. متصدی بار آن شب مدت نامعلومی در دسترس نبود انها وقتی که ازشان سؤالهای ساده ای پرسیدیم بسیار مودب بودند اما به محض اینکه سؤال کردیم آیا کسی به نام گابریل را می شناسد لب هایشان را به هم دوختند و ساکت شدند

حس ششم به من گفت صاحب بار گابریل را می شناسد اما به دلایلی تمایلی به دادن هرگونه اطلاعاتی به ما نداشت. حتی نام کامل او را هم نمی دانستیم. چیزی که مرا حتی بیشتر سردرگم کرد این بود که او شروع به دوری از ما کرد. شاید دیوانه شده باشماما می توانستم قسم بخورم که او شروع به سرویس دادن به دورترین نقطه ممکن از ما می کرد

ما نتیجه مشابه کلاب را در هتل داشتیم که در اما این بار محتاطانه تر به نظر می رسد ، هتل نمی تواند بدون اجازه آنها اطلاعاتی را درباره مشتریانش فاش کند.

چرا آنها چنان مایل به دادن اطلاعاتی درباره گابریل نبودند؟ 110

بعد از سه روز متفاوت در باشگاه و هتل ، من ناامید و عصبانی شدم. من فکر می کردم که اگر ما پشتکار باشیم ممکن است فقط چیزی بگویند ، اما چنین شانسی نداشتیم

شاید این علامتی بود که نباید به او می گفتم؟

من و لی حتی ساعت ها از طریق فیس بوک جستجو کرده بودیم تا ببینیم آیا می توانیم او را پیدا کنیم ، اما بدون هیچ اطلاعات دیگری جز نام او نداشتیم و انتظارم نداشتیم چیزی پیدا کنیم و ما چزی هم پیدا نکردیم

انگشتانم را از روی موهایم جاری کردم همانطور که فکر می کردم الان چه کاری باید انجام دهم. من نمی دانم که چند بار می توانیم به باشگاه یا هتل بریم قبل از اینکه آنها ما رابیرون کنند یا بدتر از آن با پلیس تماس بگیرند.

"پدرت نمی خواهد پیدا شود." وقتی دستانم را روی شکم صاف خود قرار دادم ، لرزیدم.

دستانم را از معده دور کردم و به لپ تاپم رساندم. من لپ تاپ را روشن کردم و همانطور که منتظر شروع کار آن بودم ، چند کتاب درسی را که در کف اتاق نزذیک تختم افتاده بود برداشتم

من فقط در مورد دو کلمه برای مقدمه مقاله ام نوشتم که دراتاق خوابم باز شد. لی مثل یک آدم دیوانه به درون اتاق پرید. در دلم ناله کردم و لپ تاپم را محکم گرفتم.

به او گفتم "به طور جدی اگر بیش از 9 ساعت نخوابم ، هیچ اتفاقی برای بچه نخواهد افتاد اوکی؟" که سرم را خم کردم و گفتم "7 ساعت کافی است"

"من پیداش کردم!" او فشرد ، و تکه ای کاغذ را در هوا تکان می داد

با کنجکاوی پرسیدم "چی شده؟"

"بلاخره پیداش کردم."

 

رمان کودک گرگینه

| يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۴۸ ب.ظ

پارت اول
من به دو خط صورتی زل زل زدم و ارزو کردم هرچه سریع تر از بین بروند این اتفاق نیافتاد.

بهترین دوست من لی با بی صبری پرسید"چی شد؟"

به چشم های ابی او زل زدم  . "مثبته."

لی نفسی عمیق کشید و چشم هایش را بست و دوباره انها را باز کرد "خوب ، ممکن اشتباه باشد همیشه اتفاق می افته. دوباره امتحان کن"
من به او گفتم " فکر نمی کنم جواب این بار با چهار باری که امتحان کرده ام متفاوت باشد."

لی از ناتوانی روی زمین می افتد "اوه چه کار کنم؟ زندگیم به پایان رسیده. "


"ابرو هایم را بالا می ندازم "زندگی تو؟"


"آره! کاملا گند زده ای اون فقط یک مهمانی بود "

دستش را گرفتم و ایستاد "به عنوان بهترین دوست من فکر نمی کنید باید به من بگویید همه چیز خوب است؟"

"نه ، بهترین دوستان نباید به هم دروغ بگویند." به خاطر لکنتش می خندم

خنده ام سریع می میرد چون یادم می آید که باردار هستم. "من چه کار باید کنم؟" خبر بارداری ام بلاخره به خانه می رسد
" لی پوزخند زد. تو خوب می شویم تو این راه همراهتم تازه پدرش مطمئنا بچه اش رو رها نمی کنه"

با داد گفتم. "جاش پدرش نیست."

"شوکه شده پرسید "منظورت چیه؟ توقرنهاست با هاش قرار میذاری. اونو دور زدی؟ "


"نه  یادت میاد که ما چند ماه بعد از جدایی منو جاش بیرون رفتیم "

ارام گفتم" من ناراحت بودم و فقط می خواستم ذهنم را از جاش دور کنم خب با کسی خوابیدم. " 

"چشمانش از تعجب بیرون زد "تو فقط یک شب بود که اونو میشناختی؟"

با صدای بلند ناله کردم. "من فقط می خواستم آن شب از آن لذت ببرم و اشتباه کردم."


"وای! من به تو افتخار میکنم!"

"تو افتخار می کنی که من با رابطه یک شبه باردار شدم؟" و به او خیره شدم

"خوب نه ، اما کودک  بهترین دوستم بالاخره در حال رشد است." او لبخند بزرگی به من زد.

قلبم می خواهد سینه ام را سوراخ کند و بیرون بیاید انگار که وقتی عصبی دستانم را می مالیدم و به شدت بلع می کردم. امروز روزی بود که که برای اولین بار دکتر بروم. تقریباً یک هفته دکتر رفتن را به تعویق انداختم چون می دانستم دکتر قراراست آنچه را که از قبل می دانم تایید کند و همه چیز برایم واقعی تر شود ومن برای این آماده نبودم امیدوار بودم که واقعا باردار نباشم و همه چیز یک اشتباه باشد ، اما به محض شروع  ویارم فهمیدم که امیدی بهیوده داشتم. من قطعاً باردار بودم ، زندگی ام قطعاً به پایان رسیده بود.

"نینا میشلز"منشی صدایم زد قلبم سریعتر تپید. نگاهی به لیا انداختم که برای ارامش دادنم دستانم را نوازش می کرد.

 احساس وحشت زیادی مرا فرا گرفت زمزمه کردم "من نمی تونم بیام آماده نیستم. " ،

" لی با آرامش گفت بیا تو می تونی بیای. فقط یک ویزیت کوتاهه". ، ایستاد و من را با خودش کشید

ما  به سراغ پرستاری رفتیم که نام منو صدا کرد و او ما رو به اتاق دکتر لین هدایت کرد. نفس عمیقی کشیدم روی یکی از صندلی ها نشستم و به دکتر لین نگاه کردم که لبخند زیبایی روی صورتش بود.

دکتر لین چند سوال از من پرسید و نمونه خونم را گرفت وزنم رو برسی کرد با چند تا چیز مثل دمای بدنم و فشار خونم
 
"خوب به نظر می رسد 4حدود نوامبر کودک شما به دنیا می اید و شما در حال حاضر هشت هفته و 5 روزه که با هم هستید. البته بخاطر داشته باشید که فقط در حدود 3 تا 5٪ از نوزادان در موعد مقررمتولد می شوند  اگر بتونی روی تخت بری می تونم ضربان قلب کودک رو نشونتون بدم"
" ایستادم و با لکنت گفتم" نه-نه من هنوز برای این کار آماده نیستم ، نمی تونم این کار رو انجام بدم. اوه خدای من. " بدون اینکه به دکتر لین یا لی نگاه کنم ، در را باز کردم و از اتاق فرار کردم ، و به اینکه نام مرا فریاد می گویند اهمیتی ندادم

وقتی در اتاق انتظار و بیرون از بیمارستان حرکت کردم ، اشک هایم شروع به ریزش کرد. من واقعاً باردار هستم به دیواری تکیه دادم و چشمانم را بستم لرزشی بر من چیره شد
اشتباه کردم ، یک اشتباه احمقانه و حالا تموم زندگیم در حال تغییره. سقط جنین برای من گزینه ای نبود ، نمی توانستم کودک خود را بکشم. او بی گناه بود اما من فرزندی نمی خواستم نبود ، نمی توانستم آن را کنار بگذارم. من تمام زندگی ام را آرزو کرده ام که پدر و مادری دلسوز داشته باشم و حالا این کار رو نمی توانستم با کودکم انجام دهم.

"سلام نینا؟" صدای ارام لیلی را شنیدم چشمانم را باز کردم و با صورت نگران او روبرو شدم.

آهم روخفه کردم و بازوهایم را به دور لی پیچیدم ، او مرا در آغوش گرفت و محکم در گوشم زمزمه کرد که حالم خوب است ، همه چیز خوب می شود.

بعد از چند دقیقه ماندن ما به این صورت ، من از لی جدا شدم و اشکهایی که روی گونه هایم می چرخید را پاک کردم. آهسته زمزمه کردم "من می خواهم کودک را نگه دارم." صدایم کمی لرزید. "این تقصیر منه ، من فقط باید با هاش کنار بیام."

لی به سادگی گفت "باشه." و سرش را تکان داد پس از یک دقیقه سکوت پرسید"در مورد پدرش چی؟"

"من نمی دونم که چطوری باید به او بگم حتی او را نمی شناسم اگر منو باور نکنه؟"

 

پارت سوم

| يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۰۹ ق.ظ

ملکه فروتن 3

کنجکاو هستم که چه کسی فردا خواهد آمد. او حتما باید یک پسر از خانواده ی آلفا باشد. یا یک پسر بتا. ربکا با رده های پایین تر از خود ازدواج نمی کند.

ربکا گفت: "من خیلی هیجان زده ام بکی. "


"چه کسی گفته شما می توانید به مکالمه ما گوش دهید؟ امگا های کثیف؟" (امگا از پایین ترین رده های خوناشامه) فوراً می دانم که طرف صحبتش منم. درست در آن لحظه ، صدای بلندی از در می شنوم.

همه بچه ها لحظه ای ساکت میشوندصدای مردانه ای میگوید"  بکا با کدام امگا صحبت می کنی؟اینجا امگا نداریم.."

"من با این اشغال کنار سطل زباله صحبت می کنم انگار او یه امگا است. "

همه می خندند. تلاش  می کنم گوش نکنم فقط باید به نفس هایم تمرکز کنم که چیزی نشنوم

" حتی پدر و مادرش دوستش ندارند. باید قبل از فردا او را دور بیندازیم"

و به من بیشتر می خندند.

ران پسر گاما می گوید در "موردش این گونه  حرف نزنید" و همه می توانند سخنان بعدی او را پیش بینی می کنند چون همه ما در این کلاس می دانیم که آن جمله به خاطر دفاع از من نیست  می بینم که من نزدیک می شوند. قلبم به طور ناگهانی شروع به تپش می کند. ران با صدای خنده داری  که همه می توانند بشنوند می گوید" او امگا نیست. زباله هم نیست در واقع بدتراز ان است." همه کلاس از خنده غش میروند.

سپس ، سر من به طور غیر ارادی برای تعظیم پایین می رود و نمی توانم با آن مبارزه کنم نمی توانم بدن خود را کنترل کنم روی زمبپین زانو می زنم. باورش برایم سخت است او حتی از دستور گاما خود برای زانو زدن من استفاده می کند

خوشبختانه معلم من آقای سندرز وارد کلاس می شود.دانش اموزان به خاطر سرعت گرگیشان ، بلافاصله در صندلی های خود می نشینند در حالی که من سعی می کنم بلند شوم. بدنم به دلیل تحمیل دستور اجباری ران هنوز ضعیف است. وقتی می توانم روی صندلی خود بنشینم ، نفس می کشم و می لرزم.

بعد از قرار دادن دفتر خود روی میز ، آقای سندرز گلو خود را صاف می کند تا توجه همه را جلب کند.

همانطور که همه می دانید ، فردا یک رویداد بسیار ویژه برای همه ما است. شورا ماه ها برای این مراسم آماده شده بود ، اما آنها فقط آن را صبح دیروز به دستور بتا اعلام کردند. مدرسه مشارکت بسیار مهمی  در مراسم فردا دارد."

دوباره گلویش راصاف می کند "آلفا ما نیمه شب می رسد." بعدهمه با صدای بلند شاد می شوند. بچه ها خوشحال می شوند و هورا می کشند. من نمی توانم لبخند بزنم چون شاید آنها من را به عنوان بخشی از مراسم در نظر نگیرند.

می دانید مه سیاه قوی ترین دسته در جهان است ، همچنین قدیمی ترین... بتا ما به اندازه یک آلفای قوی قدرتمند است. و آلفایمان بسیار قوی تر از بتایمان است. آلفای ما از فرزندان اولین والمن ها و الیازار جادوگر است ، که اولین پادشاه آلفاها بوده است.
طبق افسانه ها ، مدت ها قبل با دشمنانمان درحال جنگ بودیم  و تقریبا دنیای ما در حال نابودی بود برای شکست شر ، الهه ماه بخشی از قدرتهای خود را به ایلازار ، یک جادوگر بخشید. او توانست به مخلوق جنگل تغییر کند. قوم او به دنبال او رفتند و توانستند تغییراتی هم انجام دهند و ارتشی چنان قدرتمند ایجاد کردند که توانستند موجودات شیطانی را شکست دهند. پس از آن ، الیازار به عنوان اولین پادشاه آلفا ها معرفی شد.

آلفا ما از خون اوست وما به عنوان یکی از قدرتمندترین دسته های تاریخ به حساب می آییم. به همین دلیل دختری متولد شده مانند من بسیار غیرعادی است من اساساً یک نفرین هستم.

ناگهان احساس غم و اندوه بر سر سینه ام غلبه می کند ، زیرا می دانم فردا چه اتفاقی می افتد. بتا نمی تواند دستور قتل مرا دهد چون قانون ما این است  که هیچ یک از اعضای قبیله نباید بدون ارتکاب جرمی صدمه ببیند یا زندانی شود. از نظر فنی ، تنها جرم من این است که متولد شده ام. از طرف دیگر آلفا می تواند قانون را تغییر دهد. بسیاری از من متنفر هستند و بیشتر آنها می خواهند این مایه رسوایی از بین برود. آنها ممکن است آلفا را متقاعد کنند که بلافاصله دستور کشته شدن من را بدهند شاید بدتر از این ، آلفا ممکن است به من دستور دهد که خودم را به ازمایشات  پزشکی برسانم تا آنها بتوانند روی من آزمایش کنند.

قلبم تیر می کشد چون میدانم خانواده ام اولین کسانی خواهند بود که دستور الفا را انجام می دهند ، آنها از من متنفرند. از دانستن اینکه خانواده ام می خواهند من مرده باشم قلبم همراه جسمم درد میگیرد، گمان کنم بهتر است که آلفا من را بکشد. به این ترتیب من می توانم از این زندان و این درد رهایی یابم.

ناگهان فهمیدم که آقای ساندرز دیگر صحبت نمی کند و همه کلاس ساکت شده اند.

 صدای میا را می شنوم "صدای چه بود؟"

"کسی دیگر می گوید"شما هم احساس کردید؟ فکر کنم کسی به شدت صدمه دیده است."

من به طور غیر ارادی به این موضوع می پردازم که درباره آنها چه صحبت می کنند. آنچه می بینم باعث تعجب من می شود. همه در نوعی غرق شدن هستند و سینه خود را نگه می دارند. معلم ، آقای ساندرز خیلی عرق کرده و بیشتر رنگ چهره اش از بین رفته است. بعضی از همکلاسی های من گریه می کنند و بعضی دیگر به شدت نفس می کشند. با خودم فکر می کنم آیا کسی با آنها ارتباط برقرار کرده است که کسی درگذشت؟ امیدوارم اینطور نباشه.
اه می کشم ،ناگهان ناخواسته به آقای ساندرز نگاه می کنم و او را می بینم که مستقیم به من نگاه کند. روی صندلی ام یخ می زنم وقتی او را می بینم این اولین بار است که پس ازسالها یک جفت چشم را می بینم. نه غیرممکن است. بتا به من دستور داده است که چشمانم را روی زمین ببندم ، هرگز به کسی نگاه نکنم. و دستورات او را نمی توان شکست ، جز مگر زمانی که بتا بمیرد
.