امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

امگا

منبع رمان های فانتزی و ترجمه های من

بایگانی
آخرین نظرات

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کتاب های خاص قسمت اول پدر ان دیگری

| چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۷ ب.ظ

دوستان سلام برخلاف قلی که داده بودم هر روز براتون ترجمه بزارم متاسفانه  هفته اینده نمی تونم پارت بزارم ادم بدقولی نیستم اما داره به درسم لطمه وارد می کنه و امیدوارم شما استرس های منو درک کنین الان هم دقت کنین به خاطر وقت نداشتن بدون ویراستاری پست های قبلیم رو می فرستادم خیلی اشتباه داشت البته که هر زمان وقت ازاد داشتم براتون تایپ می کنم  و پست جدید می گذارم در کل کتاب ها رو تموم می کنم از این به جای ترجمه های خودم معرفی کتاب های زیبا وبلاگ قبلیم رو براتون می ذارم این کتاباها خلق نشدند تا فقط خونده بشوند بلکه باید انها را ذره ذره جویدو مزه کرد

تبریک سال جدید خدمت دوستان کتابخوان ((با تاخیر))

 

من سال گذشته خیلی درس داشتم به خاطر همین مطالعه کتاب های ازادم برخی ماه ها به زیر صفر  می رسید بنابراین کتاب تروتازه ای تو دست و بالم نیست که خاص باشه  اما چند تا کتاب هست که زمانی نوجوون بودم خوندمش و خیلی لذت بردم و البته شما هم اگه زیر15 سال سن دارید از خوندن پدر ان دیگری بیشتر از بقیه کیف می کنید کتابی که چند وقت پیش فیلمش هم روی پرده سینا هم رفت اما هیچ فیلمی رو ندیدم که از کتابش جذابتر باشه

کتاب های خاص

پدر ان دیگری

شهاب پسر بچه ایست که حرف نمیزد، تنها دوستش خیالی است و همیشه دردسرساز است این کودک چنان شما را شیفته خود میکند که با خنده می خندید با گریه اش اشک در چشمانت حلقه میزند

هم نسخهPDFوهم نسخه چاپی کتاب موجوده

  دانلود نسخه PDF

قسمت هایی از کتاب کاش می توانستم فحش بدهم ، تمام بچه ها فحش بلدند ، از میان تمام حرفها فحش را تشخیص می دادم و آنها را به دقت به خاطر می سپردم که البته معنی بعضی از آنها را می فهمیدم مثل پدر سگ و معنی بعضی ها را نه نمی دانستم . یکبار یکی از بچه ها کوچه به خسرو گفت تو مادر قهوه ای ، خسرو آنقدر عصبانی شد که پرید و همدیگر را کلی زدن ، من خیلی فکر کردم که این کلمه یعنی چی که مادر ادم قهوه ای باشد . مگر چه اشکالی دارد ؟ ببی گفت : قهوه ای اسم یه رنگه ، حتمامادرش از رنگ قهوه ای خوشش نمی آد ، من گفتم : خوب منم بدم می آید دوست دارم مامانم مانتو صورتی بپوشد ، مدتی گیج بودیم تا اینکه اسی گفت : شاید منظورش قهوه خوردنی باشد ، من گفتم مادر چاییه هم بده ، چقدر خنده دار! این بزرگا چقدر خنگن ، چه چیزهایی واسه خودشون درست می کنند ، سه تایی خیلی خندیدیم . اسی هرچیزی که توی اتاق بود به مادر گفت و ما از خنده غش می کردیم ، مادر صندلی ، مادر میز ، ببی گفت باید خوردنی باشد ، مادر لوبیا ، مادر خورشت

یخ زده پارت دوم

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ

 " مگان نونت رو بخور."

    "این نون سوخته" من از زیر موی چشمانم بی رحمانه به مادرم نگاه می کردم ، بیشتر به این دلیل که می دانستم او از این کار متنفر است. "من اونو نمی خوام."

   "تو اونو سوزوندی ، چطوری می خوری؟" او داشت به استفانی نگاه می کرد این هیولا کوچک ، کره بادام زمینی و مربا را روی تست گذاشت و داشت اشپز خانه را کثیف می کرد حقیقتا این اشپز خانه درخشان که هفته پیش توسط چند دکوراتیو دکور شده بود با بچه های کثیفی که در این خانه زندگی می کردند در تناقض بود

   دیوکه باهاش راحت از مادرم بودم با خوشحالی و سوت زنان وارد اتاق شد

     "صبح بخیر"

 

    جنت گفت "مگان رو به مدرسه ببر ، و مطمئن شو که نان تست لعنتیش رو می خوره." او لحظه دیگردگرگون شد و به استفانی لبخند مضحکی زد و از توانایی دخترش در خوردن توت فرنگی به شکلی دوست داشتنی به وجد اومد چه استعدادی

 

            دیو به من علامت داد که می تونیم از آنجا خارج شویم هر دو با عجله از آشپزخانه خارج شدیم.

 

            چند دقیقه طول کشید تا از در خارج شویم. در کالیفرنیا می توانید با لباس نازکی بیرون بروید در حالی که در این جا باید اینجا ژاکت هایی که روی هم بپوشین تا جرئت کنید از خانه پایتان را بیرون بگذارید من و دیو انقدر خودمان را در لباس گرم پوشیدیم که شیبه هیوولایی غول پیکر شدیم از خودم پرسیدم که آیا می تونم از درون در خارج شوم؟شک دارم

 

حتی با وجود چندین لایه لباس گرم، هنوز هم سرمای تلخی مرا فرا گرفته بود. خوشبختانه برف متراکم بود ، بنابراین برای رسیدن به کامیون نگران این نبودیم در برف گیر کنیم

 

تابش خیره کننده ای که برف ایجاد کرده بود ، به من چشمک می زد و به شنیدن صدای قدم هایم در برف گوش می دادم. در کنار مسافر کامیون بزرگ سیاه ایستادم وتلاش کردم تا در را باز کنم که بتوانم روی صندلی های چرم جا گیر شوم. واکرها هنگام حرکت به اینجا کامیونی خریدند

       دیوید وقتی کامیون به سمت زندگی پرید ، به من لبخند زد و گفت "برای روز اول هیجان زده ای؟"

 

            خب چندان با او موافق نبودم"یک جور هایی. من عصبی ام. "

 دیو و جنت واکر بدون اینکه حتی از من بپرسند که آیا می خواهم مهاجرت کنم، من را به گرند پری اوردند و حالا مجبور شدم دانش آموز جدید مدرسه هک شوم. چه اتفاقی میفته اگر آنها گوسفند گاو یا چیز دیگری به سمت من بندازند؟ (یعنی از اومدنش خوشحال نشن و اذیتش کنن)

 

            دیو گفت: "دیگه خیلی نمونده حتی اگر مدرست رو دوست نداشته باشی قبل از اونکه بدونی فارغ التحصیل می شی."

 

            من مطمئن نیستم که این جمله مرا ارام کرد یا نه...

            سرانجام کامیون یخ زده و دیو به آرامی از جاده خارج شد. من امیدوار بودم که او متوجه نشود که چقدر محکم دستگیره درب را چسباندم. پدر و مادرم راننده های بدی نبودند ، اما او یک کالیفرنیایی بود و هیچ تجربه ای برای رانندگی در برف نداشت.

            "تو تجربه جدیدت  رو امروز نیز آغاز می کنی"اب دهانم را قورت دادم و سعی کردم جلوی فکر کردن درباره اینکه مدرسه جدید من چقدر افتضاح است را بگیرم "

            دیو با لبخند نازک گفت "خوش حال باش برای اولین بار  از خونه بیرون اومدی.". چشمانش خسته بود و به نظر می رسید خطوط اخم در اطراف دهان او در چند سال گذشته عمیق تر شده است. من نمی توانستم تصور کنم که چرا با جنت ازدواج کرده است ، و من صادقانه نمی دانم که چرا او هنوز هم با اوبود. احتمالاً ربطی به فرزندشان استفانی دارد. من نمی دانم که آیا او تا به حال پشیمان از ازدواجش است یا نه؟.می دانم که جنت پشیمانه  زیرا دکتر ها به او گفتند که او نمی تواند بچه داشته باشد. خوب ، معلوم شده که او می تواند بچه داشته باشد ، و حالا او مجبوره با یک کودک و یک نوجوان سرکش کنار بیاد.

من پیش از تو

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۲ ب.ظ

رمان من پیش از تو اثر جوجو مویز

من پیش از تو داستان دختری است که کارش را در یک کافه زیبا از دس داده حال به عنوان یک پرستار برای پسری معلول کار می کند در حقیقت کار او این است که او را شاد و به زندگی امیدوار کند تا به مرکز خودکشی نرود او که در این راه عاشق پسر می شود ایا می تواند پسر را پشیمان کند

 

 

دانلود رمان

رمان امپراطوری گرگ ها

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۲ ب.ظ

این رمان اگرچه کار یک خانم ایرانی است اما تا حدودی به کیفیت رمان خارجی نزدیکه تا حدودی که جلد اخر مجموعه که در حال نوشتنه هوش از سرتون می پرونه داستان درباره دختری است که در یک فاحشانه خانه بزرگ شده و روزی از فرار می کند به دل جنگل می رودو

امپراطوری گرگها (جلد اول)

لونا (ملکه فروتن )پارت4

| سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۰۷ ب.ظ

لیلی

در حالی که تمام مردم اطرافم از بازگشت رهبرشان احساس خوشبختی می کردندمن احساس تلخی داشتم ،.. هیچ کس بعد از ران که مرا قبل از شروع کلاس مجبور به زانو زدن کرد و دیگر آزار نداد. غیر از وضعیتی که قبلاً در اتاق تجربه کرده بودیم خب خوشحال بودم. بعد ناگهان همه مان احساس غم و اندوه شدید کردیم ، همه جفت های خود را صدا کردند و چک کردندکه حالشان خوب هست. تا آنجا که من می دانم همه خوب بوده اند. بتا هم خوب بود. نمی دانم چه اتفاقی افتاد که دستور بتا بروی من شکسته شد. من حتی نمی دانم که آیا به طور دائم شکسته شده است؟ از چک کردنش خیلی می ترسیدم

همه در دسته شاد بودند. خانم پرمفری حتی یک جایزه به من داد که باعث لبخندم من شد پول زیادی نبوداما من می توانم دو وعده ناهار رایگان با ان بخرم

چه کسی می داند تا کی می توانم ناهار بخورم؟ بعد از رسیدن آلفا ، او ممکن است دستور دهد من فوراً کشته شوم ، البته که این خوب است. حدس می زنم. من یک مازوخیست نیستم ، اما شاید در زندگی بعدیم یک مثل فرد عادی دوباره متولد شوم. یا چه می شود اگر آلفا مهربان باشد و به من ترحم کند. من هر چند شک دارم همه اعضای رده بالاتر دسته ظالم اند و مهربانی و لطف دز کارشان جایی ندارد. اینگونه همه چیز در دسته کار می کند. سربازانمان هم در میدان نبرد بی رحمانه هستند. این یکی از دلایلی است که جهان از دسته ما بیشتر می ترسد

من از روی تختخواب غلت می زنم و به ساعت زنگ دار شماته دار قدیمی خودم نگاه می کنم. تقریباً نیمه شب است. آنها به ما گفتند که آلفا  نیمه شب وارد می شود و یک جشن نمی خواهد. فقط مقامات عالی رتبه به استقبالش رفتند دستور داده شده است که مردم در خانهایشان باشند. اگرچه شک دارم امشب آنها بتوانند بخوابند. در همه جا احساس هیجان می کنم. من می دانم که هر کس که در دسته است ، بیدار است و منتظر ورود او است. از این گذشته ، سالهاست که منتظر او هستیم.

این بسته الان 13 سال است که آلفا ندارد. آلفا جدید هنگامی که فقط پنج سال داشت ، توسط شورا در نظر گرفته شده است. پدرش، آلفا ارنست سابق و لونا سوزان در یک عروسی که روز قبل از جانشینی آلفا جدید  که در خارج از قاره برگزار شد در کشته شدند. یک ارتش متشکل از یک هزار روژ که به عروسی کوچک پسر عموی لونا (ملکه گرگینه ها)حمله کرد. گفته می شد آلفا ارنست در هنگام حمله حداقل به پنجاه روژ کشته دشمنان می دانستند که تنها ضعف آلفا ما لونا او است. و  از پشت به لونا حمله کردند. هنگامی که لونا درگذشت ، آلفا ارنست ویران شد ، به نظر می رسید با درگذشت عشقش از جنگ دست کشید و همانطور که روژها به او حمله کردند بدن لونا را در اغوشش گرفته بود. پسر کوچک آنها آنجا بود و همه چیز را شاهد بود.

اما اتفاق بعدی برای هیچ کس مشخص نیست و کسی از ان خبر در دسته خبر ندارد فقط به ما گفته شد که نزدیک ترین همسایه دسته برای کمک به آنجا رسیدند و آنها هزاران جسد کشته و سوخته و آلفای کوچک را دیدند که در مقابل اجساد والدین مرده اش گریه می کرد. حتی یک سوختگی کوچک که روی لباسش نبود. مشخص نیست چه کسی روژها را کشته است. پس از آن شورا رفت و آلفای جدید ما را پس گرفت و به ما گفت که او بایداز او محافظت شود زمانی که آماده شد به ما باز خواهد گشت. پس از بتا حکومت دسته را برعهده گرفت

ساعت نیمه‌شب را نشان می داد من احساس تغییری در هوا کردم. ناگهان شادی بی اندازه و زیبا سینه مرا پر کرد. تقریباً همزمان ، صدای زوزه بسیار قدرتمندی شنیده می شد که زمین را لرزاند. قدرتنمایی بسیار عالی و وحشتناکی بود. پس از چند لحظه ، زوزه قدرتمند توسط هزاران زوزه توسط اعضای بسته دنبال شد. من حقیقتا می دانستم که آلفا وارد شده است.

صبح روز بعد همه چیز فرق داشت. همه دانش اموزان مرتب و سازمان یافته بودند و هیجان در هوا شناور بود. هاله بسیار قدرتمندی وجود دارد که در هوا تابش می کرد. ترس نیز وجود داشت. آلفا،امروز به مدرسه می آید.

امروز دوباره صبحانه نگرفتم. من پول برای خرید مواد غذایی دارم اما نتوانستم چیزی بخرم زیرا فروشگاهی که قرار بود غذا بخرم پر از مسئولان بود. من اجازه ندارم که در کنار آنها در اتاق باشم مگر اینکه مجوز آنها را داشته باشم ، بنابراین من فقط به مدرسه رفتم. فعلاً چاره ای ندارم جز اینکه منتظر وقت ناهار باشم ، به کافه تریا بروم و غذا بخرم.

این همان کاری است که من دقیقا همین الان انجام می دادم ، منتظر زمان ناهار بودم. امروز نیز هیچکس از من ناراحت نبود. من حدس می زنم که دانش آموزان از رسیدن هرگونه تخلف وقتی که الفا وارد می شوند ، می ترسند ، من به خودم لبخند زدم.

با این حال ، من باید می دانستم که صبح صلح آمیز من کوتاه خواهد بود.
 من بسیار کنجکاو بودم که ببینم چه کسی با روحیه وحشتناکی روبرو شده است. وقتی صبح بیدار شدم، تقریباً مطمئنم که دیگر دستور بتا در پایین نگه داشتن سرم برای همه شکسته شده است. می خواهم محیط اطرافم را یک بار دیگر ببینم. اما من فقط نمی توانم چنین ریسکی کنم. نمی خواهم گرفتار شوم
کلاس بسیار ساکت است و احساس می کنم همه دانش آموزان هم را نگاه می کنند. تنش عصبی در هوا بیشتر و بیشتر آشکار می شود. دیگه نمیتونم سرم را پایین نگه دارم من بیشتر و بیشتر کنجکاو می شوم تا خیلی ظریف سرم را بلند می کنم و فهمیدم که این دستور واقعاً از بین رفته است. در دلم خیلی خوشحال شدم. سعی کردم چشمانم را بلند کنم تا اطرافم را ببینم تا اینکه کسی را دیدم که روبروی من است. لبم راگاز گرفتم و سریع به پایین نگاه کردم. وای نه.
چند لحظه بعد ، داشتم خفه می شدم و به سمت دیوار پرتاب شدم. خفه شدم احساس میکردم در شش های ذره ای هوا باقی نماده. چشمانم کم کم همه جا را سیاه می دید.
دانش آموزی گفت" ران عزیزم! آرام باش!" و من تقلا می کردم تا گردنم را از دستانش رها کنم
کسی فریاد زد "ران! متوقفش کن ، تو نباید اونو بکشی! "بتا شما را مجازات می کنه!". ناخودآگاه احساس کردم افراد بیشتری تلاش می کنند تا پسر گاما مرا نکشد تلاشهای آنها بی نتیجه است زیرا گاما آینده از هر گرگ دیگری در این اتاق پرقدرت تر است. خوشبختانه تلاشهای جمعی همکلاسی من سرانجام مؤثر واقع شد و من از دست گاما آزاد شدم. من که سعی کردم نفس بکشم روی زمین افتادم. گلویم می سوخت و بسیار درد می کرد
"تو اشغال کوچولو. تو سعی می کردی به من نگاه کنی؟ چه زمانی به شما اجازه داده شده که به من نگاه کنید؟" صدایش پر از تهدید و نفرت بود ، من نمی توانم از ترس چیز بیشتری را احساس کنم. او تقریباً داشت مرا می کشت.
"من گاما آینده این بسته هستم. تو مثل خاکی هستی که من روش راه میرم." سپس قدم تهدیدآمیزی در نزدیکی من برداشت. "فراموش نمی کنی. تو بدتر از یک برده هستی." او همانطور که مرا به لگد زد ، آن کلمات دلخراش  را تکرار کرد. او در حال لگد زدن به من بود که در باز شد...
من مطمئن هستم که معلم من هنگام ورود به اتاق می دانست که چه اتفاقی در اتاق افتاده است. احساس کردم دانش آموزان به صندلی های خود برگشته اند. از طرف دیگر من روی زمین مانده بودم. من هنوز در حال تلاش برای نفس کشیدنم و بینایی ام تاریک است. هیچ انرژی برای بلند شدن ندارم

درست در آن زمان من متوجه شدم مثل فرش در کف کلاس پهن شدم، احساس ضعف و کثیفی کردم. نه. نمی توانستم اجازه دهم آنها مرا این گونه ببینند

آنها می توانند روی من قدم بگذارند ، اما من هرگز چنین ارزویی ندارم. خودم را مجبور حتی اگر همه جان در بدنم را بگیرد ، به سمت صندلی ام بروم احساس می کنم یک قرن طول می کشد تا به صندلی ام برسم. البته همه وانمود کردند که من آنجا نیستم.

زمان ناهار فرا رسید و می دانستم که به شدت به نوشیدنی احتیاج دارم. من از نظر روحی و جسمی ضعیف هستم. گلویم می سوزد و هنوز به سختی نفس می کشیدم و بدجوری به آب نیاز دارم

بدبختانه ، نزدیکترین مکانی که می توانم آب بخورم کافه تریا است. به خاطر بدنم ، نمی توانم به چشمه نوشیدنی را که در آن طرف مدرسه بروم.

با تمام وجود توانستم به کافه تریا بروم. در تمام مدت سرم را پایین نگه میداشتم و سعی میکردم به گردن دردنم توجه نکنم. وقتی به در رسیدم تقریبا نا امید شدخ بودم ، ترس بر من غلبه کرد. من اجازه ورود به کافه تریا را نداشتم اما من احتیاج شدیدی به اب داشتم حتی ممکن است بمیرم

صدایی شنیدم که گفت هیچ کس نمی تواند به شما در آنجا حمله کند. فقط برو داخل.. اطرافم را نگاه کردم کسی را ندیدم. این خوب نیستکه صدای خیالی می شنوم. شاید امروز واقعاً می میرم.

نگران نباشید ، در امان خواهید بود. دوباره صدا را شنیدم. این ناخودآگاه من است؟ شاید انقدر نا امیده ام که ناخوداگاهم برای اطمینان این صدا را در ذهنم درست کرده دستگیره درب کافه تریا را گرفتم. دوباره به سختی نفس می کشم من از آب بیشتر و ناامید می شوم. تنفسم نیز سخت تر می شود و چشمانم شروع به سیاهی رفتن می کند. باید به سخت نفس بکشم ، باید نفس بکشم. لطفا ، من به آب احتیاج دارم. خواهش می کنم ، بدن ، تو باید نفس بکشی

ناگهان احساس کردم چیزی در درونم برانگیخته شده. مثل احساس گرمی بود که به آرامی در درونم می لغزید. می توانم بهتر نفس بکشم چون خفگی ام کمتر شده

با این حال ، قبل از اینکه احساس آرامش کنم ، یک اتفاق غیرمنتظره دوباره اتفاق افتاد. خیلی سریع بود ، نمی دانم دقیقاً چه اتفاقی افتاده است ، اما ناگهان به دیوار برخورد کرم. بیشتر از صدای مهیب انداختنم احساس کردم که استخوانهایم از در اثر برخورد با دیوار شکستنه اند

ران با صدای بسیار تهدیدآمیز سؤال کرد"عوضی ، تو بودی؟". وای نه. الان کشته می شوم؟ خون سرفه کردم. درد تمام وجودم را گرفته ایا مرگ دردناک است؟

صدای دختری گفت. "سطل آشغال؟ غیرممکن است!این نمی تواند او باشد."

صدای دیگری گفت. " هاله را چگونه توضیج می دهی؟"

"همه ما با تمام هاله او آشنا هستیم. هاله ای که قبلاً احساس کردم  با هاله الانش متفاوت است."

آنها راجع به چه چیزی صحبت میکنند؟ خیلی دردناک است ، من باید به آنها بگویم که سریع بحثشان را تمام کنند

صدای قوی گفت"یکی به من بگه اینجا چه خبره." او به نظر می رسید تازه وارد شده است . او را نمی شناسم

"تریستان"

 آنها به او سلام کردند. آه ، او پسر بتا است .

ران گفت."من چند ثانیه قبل از اینکه این سطل زباله را روی دیوار بکوبم ، یک هاله عجیب را احساس کردیم. هیچ گونه کس دیگری در نزدیکی منشاء هاله به جز او نبود."

" این اشغال در اوایل کلاس به من نگاه کرد. او از دستور بتا سرپیچی کرد."

ویکتوریا  گفت: "این دقیقا زمان ورود آلفا رخ داده است. شاید او از جادوگری خواسته است که جادویی برای حمله به الفا به او بدهد."

دوباره سرفه کردم. همین حالا که می بینم خونم روی زمین است

من صدای نزدیک شدن قدم هایی را شنیدم با بستن چشمانم خودم را برای بدترین شرایط آماده کردم. از اینکه آرام هستم تعجب می کنم. شاید ، مرگ واقعاً وحشتناک نباشد. یک دست سرم را بالا آورد و من را مجبور کرد که با فرد روبرویم مواجه شوم. می دانم که ران است و قصد کشتن مرا دارد. چشمانم را بسته نگه داشتم و فقط روی تنفسم تمرکز می کنم

"اعتراف کن اون هاله تو بود تو به ما خیانت کردی" او بیشتر و بیشتر موهایم را می کشید. احساس می کنم پوست سرم از سرم جدا شده است.

 

تریستان به من دستور داد "جوابش را بده.". آنها قبلاً اجازه نداشتند مرا بکشند ، اما اکنون که آنها چیزی را برای متهم کردن من دارند ، دیگر نمی توانم فرار کنم.

قبل از اینکه چشمانم باز شود یک نفس عمیق کشیدم و مستقیم به چشم او نگاهی به ران انداختم. چشم تو چشم می شویم او غافل گیر می شود

ناگهان تغییری در هوا رخ می دهد. احساس کردم حضور بسیار قوی و وحشتناکی به ما نزدیک شده است. احساس کردم همه گرگهای موجود در منطقه بسیار تحت تأثیر قرار گرفته اند. زیر چشمی، می بینم که آنها بسیار مضطرب شدند. ناگهان ترسیدم. ران موهایم را رها کرد. صورتم به زمین خورد

قدم های ناگهانی متوقف شد. سپس انقدر نزدیکم ایستاد تا بتوانم دو جفت کفشش را جلویم ببینم.

موفق شد مبا صدای خشن و شکسته ام بگویم "لطفا ... من فقط ... ااا ... ب می خوااام". من باید از مرگ قریب الوقوع خود بترسم ، اما به طرز عجیبی ، بسیار آرام هستم.

به نظر می رسد شخص مقابل من برای چند ثانیه یخ زده است. همه بسیار ساکت هستند و صدای نفس کشیدن هم شنیده نمی شود انگار که همه از حضور قدرتمند جلوی من می ترسند. تنها گرگانی که باعث این ترس و سکوت شوند ، بتا است. اما احساس می کنم در حال حاضر این بتا نیست که در مقابل ما باشد. این هاله بسیار وحشتناک تر ، بسیار قدرتمندتر است. اما با وجود این ، این هنوز هم هاله مرا آرام می کند.

حالا با اطمینان می دانم که این آلفای ما است.(واقعا خیلی باهوشه)

"سرت را بلند کن." صدای مخملی گفت. این صدا ، مرا آرام می کند.

تمام انرژی را جمع کردم و سرم را آهسته بلند کردم. نگاهم از پاهایش تا صورتش را برسی می کند. با دیدن آلفا احساس خوشحالی زیادی کردم. از پشت شانه به چهره اش و درست به چشمان او نگاه کنم. من احساسات بی پایانی را در چشمانی خاکستری که به من خیره شد ، دیدم. واقعاً زیبا بود

قبل از اینکه بدنم یخ بزند ، صدای نرمش در گوشم زمزمه کرد."میتی."واژه جفت گیری گرگینه ها

 

به هرکس بگویی عباس معروفی می گوید سمفونی مردگان اما من می گویم نوشی و سال بلوا

امروز روز دختر است به مناسبت این روز کتابی را معرفی می کنم سرشار از درد های یک دختر

عباس معروفی نویسنده ایست که رنج  و اسارت زنان زمانش را خواندنی منثور می کند من نمی دانم چرا با اینکه سال گذشته هنوز هم جنس درد های نوشی جنس درد های ایدا را با تمام وجودم حس میکنم

لینک دانلود

توجه عباس معروفی سبک نوشتن خاصی دارد تا به پایان کتاب نرسی صفحه اول را متوجه نمی شی

بخش هایی از کتاب

بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریده اند که من سرم گرم باشد، آسمان، زمین، پدر، مادر، درخت ها، اسب ها، کالسکه ها و حتا آن گنجشک ها برای سرگرمی من به وجود آمده اند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگ هام جاری بود که می گفت این مال شما نیست، راحت باشید. پسری که عاشق کبوترها و خرگوش ها بود، خودش را به درختی دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم میماند برای بعد، به کجای دنیا برمی خورد؟...

 

 

 

می‌دانی اولین بوسهٔ جهان چه‌طور کشف شد؟
دست‌هاش تا آرنج گلی بود گفت که در زمان‌های بسیار قدیم زن و مردی پینه‌دوز یک روز به هنگام کار، بوسه را کشف کردند. مرد دست‌هاش به کار بود، تکه نخی را به دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دست‌هاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه کار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادن



به پشت سر برگشتم، چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پله‌ها یک در بزرگ چوبی بی‌رنگ و رو، زوزه‌ی باد را می‌کشید
گفت: مرا یادت هست؟
دویدم و در راه فکر کردم من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه‌ی تاریخ است؟ و چرا آدم‌ها در یاد من زندگی می‌کنند و من در یاد هیچ کس نیستم


چرا ما اینهمه در تیره بختی تکرار می شویم؟ این همه جنگ، اینهمه آدم برای چیزی کشته شده اند که آن چیز حالا دستشان نیست، دست فرزندانشان هم نیست. پدر میگفت که هر جنگی به خاطر صلح درمی گیرد و هر صلحی مقدمه ای است برای جنگ. چه کسی جلو جنگ ها را می گیرد؟ چه کسی مانع از آدم کشی می شود؟ چه کسی صلح را می آورد؟ آن آدمی که از هیچ چیز نمیترسد و شمشیر هارا کج می کند و تفنگ هارا از کار می اندازد کیست؟ پس چرا نمی آید؟

 


.
ما ملت انتظاریم


 

قرار بود کسی را دار بزنند. کسی را که در جنگ شکست خورده بود. من نمی‌دانستم آن شخص کیست. سر شب که دیدم معصوم خانه نیست به خانه همسایه، رقیه دلال و نازو سرک کشیدم. سه مرد پیش آن‌ها بودند. رقیه دلال نازو را مجبور کرد با پیرمردی که آن جا بود بخوابد. معصوم تازگی با من کینه گرفته بود و من نمی‌دانستم چرا.

من موقع عروسی‌ام چه آرزوها در دل داشتم و همه بر باد رفته بودند. یادم می‌آید وقتی ازدواج کردم آن‌قدر معصوم دوستم داشت که یک ماه از خانه بیرون نیامدیم و با هم خوش بودیم.

قبل از ازدواجم با معصوم، سروان خسروی از من خواستگاری کرد اما مادرم نپذیرفت. بعد از ازدواج از مادر دکتر معصوم جاجیم‌بافی یاد گرفتم. دکتر معصوم در بچگی از خانه فرار کرده و به تهران آمده و به شغل‌های مختلفی دست زده بود.

بعدها همراه یک شازده قاجار به انگلیس رفته و طب خوانده و به سنگسر پیش مادرش برگشته بود.


 گریه کردم.برای دخترهایی گریه کردم که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند و بعد ها آنقدر از خودشان متنفر میشوند که مثل یک درخت توخالی پوسته ای بیش نیستندو عاقبت به روزی می افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست.روح . جسمشان همان پوسته است و خودشان نمیدانند چرا زنده اند.

یخ زده

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۵۶ ب.ظ

 

امروز به جای پارت گذاری از لونا براتون اینو اوردم پنج شنبه هم پارت بعدیشو می زارم اما اگه دوست دارید اینو به جای لونا هر روز پارت گذاری کنم پارتای لونا باشه برای اخر هفته ها

اولین پسری را که بوسیدم یخ زد منظورم این نیست که سرما خورد ...
ما روی تختش نشسته بودیم ، والدینش بیرون بودند و درب بسته بود. انگشتانم را بر روی ته ریشش کشیدم می توانستم ببینم که او از در موهای من خم شده است ، و سپس لب هایش مرا بوسید چشمانم را بستم بوسه عمیق تر شد که میلیون ها پروانه  در معده ام رقصیدند.

آیا من این کار را درست انجام دادم؟ آیا او می توانست بگوید که چقدر عصبی هستم؟

نه ، دستهای او در موهای من درهم تنیده شده است ، مرا نزدیک تر می کند. عاشق بویش و ادکلنش و ادکلنش و بعد از آن شدم. کاش این برای همیشه ادامه پیدا کند.
و بعد متوقف شد
چشمانم را آهسته باز کردم. دست او هنوز موهایم را در دست می گرفت ، کاملاً سالم بود ، چشم های آبی چشم پوشی که به من خیره شده بود.
"آدام؟"

و بعد متوجه شدم. لبهایش آبی است

لبانم را گاز گرفتم سعی کردم او را رها کنم اما لبهایم قفل شده بودند

"حالت خوبه؟ آدام؟ تو از من ترسیدی ، بگذار بروم!"

شبکه ای نازک از کریستال های درخشان روی گونه هایش شکل گرفته بود ، و هنگامی که نفس خود را بازدم می کرد ، در بخارهای سفید غبار که در هوا پخش بود به سمت من آمد. او حرکت نکرد

"آدام!" من با عصبانیت به خودم می پیچیدم و موفق شدم خودم را بیرون بیاورم

ناگهان چشمک زد ، سرش را تکان داد. دندانهایش شروع به پوزخندی کرد.

"مگان؟ چی ..."

من در وحشت به سمت در می رفتم. من می خواستم به هر اندازه که ممکن است بین خودم و این موجود عجیب و غریب فاصله قرار دهم.

این اتفاق اغاز آن بود ، هنگامی که من در کالیفرنیا زندگی می کردم اتفاق کفتاد ، جایی که من در ان زندگی می کردم سپس والدین ما را به سرزمین یخ زده ای که آنها "کانادا" می نامند بردند ، به یکی از شهرهای هک به نام گراند پریری. وانگار که ما به جهنم رفتیم

نغمه یخ و اتش جلد اول

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ب.ظ

 

 

دانلود جلد اول نغمه آتش و یخ: بازی تاج و تخت

اثری از جرج آر. آر. مارتین

مترجم: سحر مشیری

سرزمین زمستانی همان جایی است که همیشه برف می‌بارد و مردمانش هم همچون آب و هوای آن جا، خلق و خویی سرد و خشک دارند. استارک‌ها بر این سرزمین حکم می‌رانند و همواره صداقت و درستکاری را پیشه خود دارند. بازی تاج و تخت داستان جوانمردی و درستکاری همین مردان است، آن جا که چشمان تنگ بین دشمنان زیر نظرشان دارد و... مجموعه نغمه آتش و یخ بی‌شک یکی از برجسته‌ترین مجموعه رمان‌های جرج آر.آر. مارتین، نویسنده مشهور آمریکایی است. مجله تایم، در سال 2011 او را در فهرست صد مرد تأثیرگذار جهان قرار داده است. تاکنون بیش از پانزده میلیون نسخه از این مجموعه در سراسر دنیا به بیست زبان مختلف ترجمه و به فروش رسیده است. مجموعه نغمه آتش و یخ در حقیقت سه داستان در یک داستان است:

داستان نخست و اصلی نبرد بر سر تخت آهنین است که در وستروس و در سرزمین پادشاهان رخ می‌دهد. پس از مرگ شاه رابرت باراتیون، پسرش، جافری با حمایت مادرش ملکه سرسی، بر تخت می‌نشیند اما ادارد استارک که دوست، وزیر و مشاور اول پادشاه است در می‌یابد که او و خواهر و برادرش فرزندان راستین رابرت نیستند و....

داستان دوم در شمال وستروس رخ می‌دهد، جایی که دیواری بسیار بزرگ و کهن از یخ قلمرو انسان‌ها را از موجودات از ما بهتران جدا می‌کند و برادران قسم خورده نایت واچ تمام عمر خود را صرف مراقبت و محافظت از آن می‌کنند و....

داستان سوم هم در آن سوی دریا، از ماجراهای دنریس تارگرین، آخرین بازمانده خاندان بزرگ تارگرین که پادشاهان پیشین وستروس بوده‌اند حکایت دارد و...

 

کاراموز رنجر

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۵ ب.ظ

خلاصه

رنجرها با شنل‌های سیاه و شیوه‌های مخفیانه‌شان همیشه در گذشته او را ترساندند. اهالی دهکده باور داشتند که رنجرها با کمک جادو در برابر انسان‌های عادی مخفی می‌مانند. و حالا ویل پانزده ساله که همیشه نسبت به سنش جثه کوچکی داشت به عنوان کارآموز رنجر انتخاب شده اما هنوز متوجه نشده است که رنجرها محافظ پادشاهی هستند. آزموده در مهارت‌های جنگی و شناسایی در جنگ‌هایی شرکت می‌کنند تا جنگ‌ها مردم را درگیر نکند. حالا قرار است ویل بفهمد که جنگی بزرگ در پیش است. مورگاراث تبعید شده فرمانروای کوهستان باران و شب نیروهایش را جمع می‌کند تا به پادشاهی حمله ببرد. این بار جلویش گرفته نخواهد شد.

 

 

دانلود جلد اول مجموعه کارآموز رنجر: ویرانه های گرلان

دانلود جلد دوم مجموعه کارآموز رنجر: پل سوخته

 

 

هری پاتر

| دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۸ ب.ظ

کسی هست هری پاتر نخونده باشه؟حیف عمرتونه که بگذره بدون اینکه یک بار هری باتر بخونین لینک دانلود مجموعه هری پاترو براتون میزارم

1-هری پاتر و سنگ جادو

2-هری پاتر و تالار اسرار

3-هری پاتر و زندانی آزکابان

- هری پاتر و جام آتش

جلد اول

جلد دوم

5-هری پاتر و محفل ققنوس

جلد اول

جلد دوم

جلد سوم

6-هری پاتر و شاهزاده ی دورگه

جلد اول

جلد دوم

7-هری پاتر و یادگاران مرگ قسمت اول

8-هری پاتر ویادگاران مرگ قسمت دوم